𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐
ا/ت:پس چرا میخوایش؟
کوک:چون تو بهم اعتماد کنی
ا/ت: (توی ذهنت=چرا الان بیشتر من شبیه بیمار و اون شبیه روان پزشک هاست)
کوک:چرا رفتی تو فکر..؟
ا/ت: هاا؟؟!!.... نه.... بیا کلید..
کوک:رام تر از چیزی هستی که فکر میکردم
ا/ت:(لبخند) خب میتونم بشینم؟
(یه اتاق تقریبا بزرگی بود اما همه جاش سفید بود هیچ پنجره ای نداشت فقط ته اتاق یه تخت فلزی بود گوشه دیگه یه میز پلاستیکی کوچیک....همونجوری بود که فکرشو میکردم فقط یه خورده بزرگتر)
کوک:آره بشین...
ا/ت:(ذهنت=چرا حس میکنم این از من سالم تره)
خب جئون جونگکوک بیست و هفت ساله با سابقه خلاف کاری خیلی خیلی بالا با بیماری سندروم اورباخ ویث (سندروم نترسیدن از هیچ چیز...فرد حسی به نام ترس رو نداره)درسته؟
کوک:کیم ا/ت...بیست و چهار ساله رزیدنت روان پزشکی از دانشگاه ملی سئول....پدر و مادرت در سن پنج سالگیت توی تصادف میمیرن و توست مادربزرگت بزرگ میشی...هیچ دوست پسری نداشتی و خالی از پسر تو زندگیت بوده کلا بچه مثبت و چسبیده به درس....درسته؟
ا/ت:(فقط نگاش کردی ) اینارو...ا...از.....
نزاشت حرفت رو کامل کنی
کوک:تو فکر کن از چشات خوندم خانم کوچولو
ا/ت:امکان نداره
کوک:تو فکر کن داره
ا/ت:پس چرا اولش اسمم رو پرسیدی؟
کوک:چون اون موقع هنوز با چشمات ارتباط برقرار نکرده بودم.....
ا/ت:میزارم به حساب اینکه آدم خفنی هستی و بیرون از اینجا کلی آدم داری وقتی کسی بیشتر از صدتا قتل تو پروندشه پس معلومه آدم خفنیه
کوک:(خندید)
ا/ت:چیز خنده داری گفتم؟
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐
ا/ت:پس چرا میخوایش؟
کوک:چون تو بهم اعتماد کنی
ا/ت: (توی ذهنت=چرا الان بیشتر من شبیه بیمار و اون شبیه روان پزشک هاست)
کوک:چرا رفتی تو فکر..؟
ا/ت: هاا؟؟!!.... نه.... بیا کلید..
کوک:رام تر از چیزی هستی که فکر میکردم
ا/ت:(لبخند) خب میتونم بشینم؟
(یه اتاق تقریبا بزرگی بود اما همه جاش سفید بود هیچ پنجره ای نداشت فقط ته اتاق یه تخت فلزی بود گوشه دیگه یه میز پلاستیکی کوچیک....همونجوری بود که فکرشو میکردم فقط یه خورده بزرگتر)
کوک:آره بشین...
ا/ت:(ذهنت=چرا حس میکنم این از من سالم تره)
خب جئون جونگکوک بیست و هفت ساله با سابقه خلاف کاری خیلی خیلی بالا با بیماری سندروم اورباخ ویث (سندروم نترسیدن از هیچ چیز...فرد حسی به نام ترس رو نداره)درسته؟
کوک:کیم ا/ت...بیست و چهار ساله رزیدنت روان پزشکی از دانشگاه ملی سئول....پدر و مادرت در سن پنج سالگیت توی تصادف میمیرن و توست مادربزرگت بزرگ میشی...هیچ دوست پسری نداشتی و خالی از پسر تو زندگیت بوده کلا بچه مثبت و چسبیده به درس....درسته؟
ا/ت:(فقط نگاش کردی ) اینارو...ا...از.....
نزاشت حرفت رو کامل کنی
کوک:تو فکر کن از چشات خوندم خانم کوچولو
ا/ت:امکان نداره
کوک:تو فکر کن داره
ا/ت:پس چرا اولش اسمم رو پرسیدی؟
کوک:چون اون موقع هنوز با چشمات ارتباط برقرار نکرده بودم.....
ا/ت:میزارم به حساب اینکه آدم خفنی هستی و بیرون از اینجا کلی آدم داری وقتی کسی بیشتر از صدتا قتل تو پروندشه پس معلومه آدم خفنیه
کوک:(خندید)
ا/ت:چیز خنده داری گفتم؟
۳.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.