گل رز♔ پارت13
از زبان چویا"
روی تخت دراز کشیده بودم، خیلی خسته بودم ـو خوابم میومد ولی خوابم نمیبرد.
از روی تخت باند شدم ـو سمت پنجره رفتم.
پنجره ـرو بالا دادم ـو گذاشتم باد خنک داخل اتاق ـو پر کنه.
نفس عمیقی کشیدم.
اگه.. اگه کسی پدرم بفهمه که من...
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
اروم از پنجره به بیرون رفتم ـو با دیدن ارتفاع زیادی که داشت سرگیجه گرفتم.
از لبه ی پنجره گرفتم ـو دستمو رو سرم گذاشتم.
میخواستم به چمنزار برم، اونجا تنها جایی بود که میتونستم ارامش داشته باشم.
اون چمنزار داخل سرزمین سپیده بود ـو اگر کسی میفهمید که یه خون اشام از قبیله ی سرزمین پلیدی حتمی تنبیه سختی براش درنظر میگرفتن که البته این اتفاق هرگز نمیوفته.
گذر زمان*
وقتی به چمنزار رسیدم زیر درخت نشستم ـو یه نفس عمیق کشیدم.
پوزخندی روی لبام نقش بست، کسی نمیدونه که من همون پادشاه جدید سرزمین پلیدی ـم بخاطر همین هیچکس کاری بهم نداره ولی اون پسر...
درسته پادشاه سرزمین سپیده، فکر کنم دازای اوسامو بود.. اره دازای اوسامو اون تنها کسیه که میدونه من چه چجوریم ـو اگر منو اینجا ببینه کارم ساختس.
سرمو به تنه ی درخت تکیه دادم ـو چشمامو بستم، همون موقع یه قطره اب روی پیشونیم افتاد ـو سرخورد.
چشمامو باز کردم ـو متوجه شدم که بارون در راه.
بخاطر سرد بودن هوا شنلمو دور خودم پیجیدم ـو دوباره چشمامو بستم ـو...
["ساعت 6:59 دقیقه ی صبح]
از زبان دازای°
سمت چمنزار رفتم ـو... اون کیه؟؟
یه نفر به چمنزار من اومده بود ـو به درخت تکیه داده خوابیده بود.
کمی جلوتر رفتم، قیافه ی اون دختر چقدر برام اشناس.
الان یادم اومد اون دختر نیست ـو پسره ولی اینجا چیکار میکنه؟! مگه نمیدونه که بدون اجازه وارد یه سرزمینی شدن چه جرمی داره؟؟
سمتش رفتم ـو خم شدم طوری که صورتم حدود یه سانتی متر از صورتش فاصله داشت.
چرا هنوز لباس سلطنتی ـش تنش بود؟
لبخندی زدمو خواستم که یه چیزی بگم که بیدار شه ولی خودش خیلی اروم چشماشو باز کرد ـو وقتی منو دید صورتش از خجالت قرمز شد.
عقب رفتم ـو گفتم: صبح ـت بخیر ناکاهارا، تو اینجا چیکار میکنی؟
بدنش میلرزید.
سرشو پایین انداخت ـو از روی زمین بلند شد ـو گفت: مـ.. من.. خوب راستش..
دیگه ادامه ی حرفشو نزد، احتمالا دنبال یه بهونه ای بود که بهم دروغ بگه.
پورخندی زدمو گفتم: لازم نیست دنبال یه بهونه بگردی، نگران باشی به کسی چیزی نمیگم.
لباس ـشو تو مشتاش جمع کرد ـو اخمی کرد ولی همچنان سرش پایین بود.
سرشو بالا اورد ولی بهم نگاه نکرد. سمت تاب رفت ـو روش نشست.
خیلی اروم خودشو تکون میداد.
اخمی کردمو گفتم: تو چرا حرف نمیزنی؟
تابو نگه داشت ـو با صدای خیلی نازکی گفت: من با کسی حرف نمیزنم.
واقعا شبیه دخترا بود.
یه تار ابرومو بالا دادمو گفتم: چرا؟
_از حرف زدن خوشم نمیاد.
ادامه دارد...
روی تخت دراز کشیده بودم، خیلی خسته بودم ـو خوابم میومد ولی خوابم نمیبرد.
از روی تخت باند شدم ـو سمت پنجره رفتم.
پنجره ـرو بالا دادم ـو گذاشتم باد خنک داخل اتاق ـو پر کنه.
نفس عمیقی کشیدم.
اگه.. اگه کسی پدرم بفهمه که من...
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
اروم از پنجره به بیرون رفتم ـو با دیدن ارتفاع زیادی که داشت سرگیجه گرفتم.
از لبه ی پنجره گرفتم ـو دستمو رو سرم گذاشتم.
میخواستم به چمنزار برم، اونجا تنها جایی بود که میتونستم ارامش داشته باشم.
اون چمنزار داخل سرزمین سپیده بود ـو اگر کسی میفهمید که یه خون اشام از قبیله ی سرزمین پلیدی حتمی تنبیه سختی براش درنظر میگرفتن که البته این اتفاق هرگز نمیوفته.
گذر زمان*
وقتی به چمنزار رسیدم زیر درخت نشستم ـو یه نفس عمیق کشیدم.
پوزخندی روی لبام نقش بست، کسی نمیدونه که من همون پادشاه جدید سرزمین پلیدی ـم بخاطر همین هیچکس کاری بهم نداره ولی اون پسر...
درسته پادشاه سرزمین سپیده، فکر کنم دازای اوسامو بود.. اره دازای اوسامو اون تنها کسیه که میدونه من چه چجوریم ـو اگر منو اینجا ببینه کارم ساختس.
سرمو به تنه ی درخت تکیه دادم ـو چشمامو بستم، همون موقع یه قطره اب روی پیشونیم افتاد ـو سرخورد.
چشمامو باز کردم ـو متوجه شدم که بارون در راه.
بخاطر سرد بودن هوا شنلمو دور خودم پیجیدم ـو دوباره چشمامو بستم ـو...
["ساعت 6:59 دقیقه ی صبح]
از زبان دازای°
سمت چمنزار رفتم ـو... اون کیه؟؟
یه نفر به چمنزار من اومده بود ـو به درخت تکیه داده خوابیده بود.
کمی جلوتر رفتم، قیافه ی اون دختر چقدر برام اشناس.
الان یادم اومد اون دختر نیست ـو پسره ولی اینجا چیکار میکنه؟! مگه نمیدونه که بدون اجازه وارد یه سرزمینی شدن چه جرمی داره؟؟
سمتش رفتم ـو خم شدم طوری که صورتم حدود یه سانتی متر از صورتش فاصله داشت.
چرا هنوز لباس سلطنتی ـش تنش بود؟
لبخندی زدمو خواستم که یه چیزی بگم که بیدار شه ولی خودش خیلی اروم چشماشو باز کرد ـو وقتی منو دید صورتش از خجالت قرمز شد.
عقب رفتم ـو گفتم: صبح ـت بخیر ناکاهارا، تو اینجا چیکار میکنی؟
بدنش میلرزید.
سرشو پایین انداخت ـو از روی زمین بلند شد ـو گفت: مـ.. من.. خوب راستش..
دیگه ادامه ی حرفشو نزد، احتمالا دنبال یه بهونه ای بود که بهم دروغ بگه.
پورخندی زدمو گفتم: لازم نیست دنبال یه بهونه بگردی، نگران باشی به کسی چیزی نمیگم.
لباس ـشو تو مشتاش جمع کرد ـو اخمی کرد ولی همچنان سرش پایین بود.
سرشو بالا اورد ولی بهم نگاه نکرد. سمت تاب رفت ـو روش نشست.
خیلی اروم خودشو تکون میداد.
اخمی کردمو گفتم: تو چرا حرف نمیزنی؟
تابو نگه داشت ـو با صدای خیلی نازکی گفت: من با کسی حرف نمیزنم.
واقعا شبیه دخترا بود.
یه تار ابرومو بالا دادمو گفتم: چرا؟
_از حرف زدن خوشم نمیاد.
ادامه دارد...
۵.۱k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.