~بهاری تلخ~
~بهاری تلخ~
روزی روزگاری در یک شهر بزرگ وسط مرکز شهر یک دختر کوچولویی با مامان و باباش و مامان بزرگ پیرش زندگی میکرد..
این دخترک قصه ما دختر خیلی باهوشی بود،دوستای زیادی داشت و همه اونو دوست میداشتند
این دخترک ما؛توی یک روز بهاری عاشق میشه..اونم عاشق آیدل مورد علاقش..میره و کلی از عکس هاشو میخره،آلبوم هاشو میخره،میره چند تا قاب میخره و با عکس های آیدل مورد علاقش به اتاق سفید بنفشش یک جون دوباره میده،مدت ها میگذشت و این دخترک قصه ما عاشق تر و عاشق تر میشد..یک روزی از روز های بهاری وقتی دخترک ما به مدرسه میره چیزایی میشونه که باور نمیکنه..وقتی میره خونه سریع به سمت گوشیش میره~چکشش میکنه..نه..نه..نه این امکان نداره..روی تختش ولو میشه..آیدل مورد علاقش الان یک زندگی جدید داشت..بغض بدی گلوشو چنگ میزنه؛سرشو بالا میگیره تا بتونه از دست این بغض راحت شه؛اما نمیشه..ساعت ها میگذره اما دخترک قصه ما هیچ کاری نمیکرد نه انگار که نه انگار فردا امتحان داره..ساعت نزدیک ۶ غروب بود دخترک قاب عکسی که کنار تختش گذاشته بود رو بر میداره و به طرف پشت بوم میره؛..از پله ها یکی یکی بالا میره وقتی به مقصد مورد نظرش میرسه دستاشو باز میکنه و به اشکاش اجازه ریختن میده..نفس عمیقی میکشه..چرا..اخه چرا اون اینقدر بدبخت بود.. این دنیا چرا باهاش خوب نبود..چرا هیشکی دوست نداشت خوشحالیی این دخترک رو ببینه؛این دختر عاشق شده بود و خیلی دیر شده بود..باد ملایمی میاد و این باد باعث تکون خوردن دامن چین دار و موهای حالت دار خرماییش میشه..روی پشت بوم خونشون میشینه زانو هاشو نزدیک شکمش میبره و با دستاش اونا رو محاصره میکنه..خورشید داره غروب میکنه..ساعت ها میگذشت؛اما دخترک ما فقط یک جا بود اونم بالای پشت بوم خونشون..فقط به یک چیزی فکر میکرد..
شب شده بود دخترک اشکاشو پاک میکنه..نگاهش به قاب عکسی که کنار دستش بود میوفته..بغلش میکنه و به سینش میچسبونه..روی پشت بوم دراز میکشه و به ماه و ستاره هاش خیره میشه..ماه در حال تابیدن به صورت بینقصش بود..یک ستاره میبینه که از بقیه ستاره ها درخشان تره..با دستای سفید و ظریفش ستاره رو میگیره ولی بعدش رهاش میکنه که برگرده..چشم هاشو میبنده و به خواب عمیقی فرو میره..
+:خب اینم از قصه ما..حالا بگیر بخواب دخترک شیطونم
_:مامانی..آخرش چی میشه؟!
+:نمیدونم دختر گلم حالا هم بگیر بخواب ساعتو نگاه کن ۱۲ شبه ها
_:خب باش میخوابم..شب بخیر مامان جونی
+:بوسه سطحی~به موهای دخترش میزنه و میگه:شب بخیر دخترک باهوشم.. برق ها رو خاموش میکنه و به سمت در میره و قبل اینکه در رو کامل ببنده به دخترش نگاهی میکنه اینقدر خسته بود که سریع خوابش برد..آروم زیر لب میگه:امیدوارم هیچ وقت عاشق آیدل مورد علاقت نشی دخترک زیبای من..:>
~سعی کنید هیچ وقت عاشق آیدل مورد علاقتون نشید~
~دخترک ماه~
~۱۰ نوامبر~
~نامه گمشده~
روزی روزگاری در یک شهر بزرگ وسط مرکز شهر یک دختر کوچولویی با مامان و باباش و مامان بزرگ پیرش زندگی میکرد..
این دخترک قصه ما دختر خیلی باهوشی بود،دوستای زیادی داشت و همه اونو دوست میداشتند
این دخترک ما؛توی یک روز بهاری عاشق میشه..اونم عاشق آیدل مورد علاقش..میره و کلی از عکس هاشو میخره،آلبوم هاشو میخره،میره چند تا قاب میخره و با عکس های آیدل مورد علاقش به اتاق سفید بنفشش یک جون دوباره میده،مدت ها میگذشت و این دخترک قصه ما عاشق تر و عاشق تر میشد..یک روزی از روز های بهاری وقتی دخترک ما به مدرسه میره چیزایی میشونه که باور نمیکنه..وقتی میره خونه سریع به سمت گوشیش میره~چکشش میکنه..نه..نه..نه این امکان نداره..روی تختش ولو میشه..آیدل مورد علاقش الان یک زندگی جدید داشت..بغض بدی گلوشو چنگ میزنه؛سرشو بالا میگیره تا بتونه از دست این بغض راحت شه؛اما نمیشه..ساعت ها میگذره اما دخترک قصه ما هیچ کاری نمیکرد نه انگار که نه انگار فردا امتحان داره..ساعت نزدیک ۶ غروب بود دخترک قاب عکسی که کنار تختش گذاشته بود رو بر میداره و به طرف پشت بوم میره؛..از پله ها یکی یکی بالا میره وقتی به مقصد مورد نظرش میرسه دستاشو باز میکنه و به اشکاش اجازه ریختن میده..نفس عمیقی میکشه..چرا..اخه چرا اون اینقدر بدبخت بود.. این دنیا چرا باهاش خوب نبود..چرا هیشکی دوست نداشت خوشحالیی این دخترک رو ببینه؛این دختر عاشق شده بود و خیلی دیر شده بود..باد ملایمی میاد و این باد باعث تکون خوردن دامن چین دار و موهای حالت دار خرماییش میشه..روی پشت بوم خونشون میشینه زانو هاشو نزدیک شکمش میبره و با دستاش اونا رو محاصره میکنه..خورشید داره غروب میکنه..ساعت ها میگذشت؛اما دخترک ما فقط یک جا بود اونم بالای پشت بوم خونشون..فقط به یک چیزی فکر میکرد..
شب شده بود دخترک اشکاشو پاک میکنه..نگاهش به قاب عکسی که کنار دستش بود میوفته..بغلش میکنه و به سینش میچسبونه..روی پشت بوم دراز میکشه و به ماه و ستاره هاش خیره میشه..ماه در حال تابیدن به صورت بینقصش بود..یک ستاره میبینه که از بقیه ستاره ها درخشان تره..با دستای سفید و ظریفش ستاره رو میگیره ولی بعدش رهاش میکنه که برگرده..چشم هاشو میبنده و به خواب عمیقی فرو میره..
+:خب اینم از قصه ما..حالا بگیر بخواب دخترک شیطونم
_:مامانی..آخرش چی میشه؟!
+:نمیدونم دختر گلم حالا هم بگیر بخواب ساعتو نگاه کن ۱۲ شبه ها
_:خب باش میخوابم..شب بخیر مامان جونی
+:بوسه سطحی~به موهای دخترش میزنه و میگه:شب بخیر دخترک باهوشم.. برق ها رو خاموش میکنه و به سمت در میره و قبل اینکه در رو کامل ببنده به دخترش نگاهی میکنه اینقدر خسته بود که سریع خوابش برد..آروم زیر لب میگه:امیدوارم هیچ وقت عاشق آیدل مورد علاقت نشی دخترک زیبای من..:>
~سعی کنید هیچ وقت عاشق آیدل مورد علاقتون نشید~
~دخترک ماه~
~۱۰ نوامبر~
~نامه گمشده~
۲.۹k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.