اینجا عشق ممنوع است«پارت۳»
میدونم میگم ده لایک ولی حوصله صبر ندارم 🗿🚬
__________________
مایکی:هی کن چین.....عاشق شدن....چه شکلیع؟
دراکن:هااا؟منظورت چیه؟
مایکی:منظورم اینکه عشق چجوربه؟عاشق شدن....
تعجب کرده بود بعد ی خنده نخودی کرد و روشو از طرف من دوباره به سمت سقف برگردوند.
دراکن:وقتی میبینیش ضربان قلبت میره بالا،حتی اگر ی آدم ساده باشه برای ت خاصه،خنده هاش قند تو دلت آب میکنه،دلت میخاد فقد مال خودت باشه،خب....حالا بگو ببینم عاشق کی شدی؟
مایکی:امممم...خواهر میتسویا رو میشناسی؟ساکورا_چان رو میگم
دراکن تعجب کرد و فوری از جاش بلند شد و نشست و ب من خیره شد.
دراکن:هاااا؟جدی میگی؟واقعا جدی هستی؟
منم بلند شدم و نشستم.
مایکی:مشکلش چیه؟؟
کن چین وایساد خندیدن،دلم میخاست با مشت بخابونمش
دراکن:جدی؟؟....خداااا......مایکی تو واقعا عجیبی.(....خنده هستن)
محکم ی سیلی زدم بهش.خندش متوقف شد و دست گذاشت رو صورتش و پوکر نگاهم کرد.
دراکن:چرا عین دخترا سیلی میزنی،چته؟
مایکی:خوبه منم ب عشق تو و اما بخندم؟
دراکن:آخه ت فقد ی بار دیدیش.
مایکی:همون موقع هم ک میتسویا درموردش صحبت میکرد کنجاو شدم و قیافش هم موقعی ک بهم نشون داد زیبا بود،ول وقتی امروز دیدمش حس عجیبی داشتم.
دراکن:خب....چطوره دعوتش کنی و بهش اعتراف کنی؟قرار بذار.
مایکی:ول من آمادگی ندارم....آها فهمیدم به میتسویا میگم بیارتش تا با اما و هینا_چان بیشتر آشنا بشه وقتی ی چند بار دیدمش و بیشتر باهاش آشنا شدم میگم.
دراکن:فکر خوبیه....الان هم بخاب فردا کلی کار داریم،ساعت ۵هم جلسه داریم....شب بخیر.
مایکی:شب بخیر
گفتم شب بخیر ولی تا یکی دو ساعت آینده خابم نبرد.
......
این پسرک دل باخته دختری بود ک ب تازگی دیده بود و چشم های تیله ای اون اجازه نمیداد او به راحتی بخوابد (مثلا از زبون راوی هست😐)
پارت بعدی هم ۱۰لایک🗿🚬
__________________
مایکی:هی کن چین.....عاشق شدن....چه شکلیع؟
دراکن:هااا؟منظورت چیه؟
مایکی:منظورم اینکه عشق چجوربه؟عاشق شدن....
تعجب کرده بود بعد ی خنده نخودی کرد و روشو از طرف من دوباره به سمت سقف برگردوند.
دراکن:وقتی میبینیش ضربان قلبت میره بالا،حتی اگر ی آدم ساده باشه برای ت خاصه،خنده هاش قند تو دلت آب میکنه،دلت میخاد فقد مال خودت باشه،خب....حالا بگو ببینم عاشق کی شدی؟
مایکی:امممم...خواهر میتسویا رو میشناسی؟ساکورا_چان رو میگم
دراکن تعجب کرد و فوری از جاش بلند شد و نشست و ب من خیره شد.
دراکن:هاااا؟جدی میگی؟واقعا جدی هستی؟
منم بلند شدم و نشستم.
مایکی:مشکلش چیه؟؟
کن چین وایساد خندیدن،دلم میخاست با مشت بخابونمش
دراکن:جدی؟؟....خداااا......مایکی تو واقعا عجیبی.(....خنده هستن)
محکم ی سیلی زدم بهش.خندش متوقف شد و دست گذاشت رو صورتش و پوکر نگاهم کرد.
دراکن:چرا عین دخترا سیلی میزنی،چته؟
مایکی:خوبه منم ب عشق تو و اما بخندم؟
دراکن:آخه ت فقد ی بار دیدیش.
مایکی:همون موقع هم ک میتسویا درموردش صحبت میکرد کنجاو شدم و قیافش هم موقعی ک بهم نشون داد زیبا بود،ول وقتی امروز دیدمش حس عجیبی داشتم.
دراکن:خب....چطوره دعوتش کنی و بهش اعتراف کنی؟قرار بذار.
مایکی:ول من آمادگی ندارم....آها فهمیدم به میتسویا میگم بیارتش تا با اما و هینا_چان بیشتر آشنا بشه وقتی ی چند بار دیدمش و بیشتر باهاش آشنا شدم میگم.
دراکن:فکر خوبیه....الان هم بخاب فردا کلی کار داریم،ساعت ۵هم جلسه داریم....شب بخیر.
مایکی:شب بخیر
گفتم شب بخیر ولی تا یکی دو ساعت آینده خابم نبرد.
......
این پسرک دل باخته دختری بود ک ب تازگی دیده بود و چشم های تیله ای اون اجازه نمیداد او به راحتی بخوابد (مثلا از زبون راوی هست😐)
پارت بعدی هم ۱۰لایک🗿🚬
۵.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.