ازدواج اجباری پارت25
جونگکوک: تاریانگ دختر یکی از دوستای پدرم بود و از پدرم خواسته بود که باهم فامیل شیم پدرمم بدون اینکه رضایت منو بخواد قبول کرده بود و مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم
اما بعداً فهمیدم که اون یه پسر و دوست داشته به خاطر همین پدرش مجبورش کرده با من ازدواج کنه
برای همین منو اون زیاد به هم نزدیک نبودیم البته یک ماه بعد ازدواجمون فهمیدیم که تاریانگ سرطان داره پس بعد اون یک ماه همیشه تو بیمارستان بستری بود تا اون موقع که مر*د
اون منو دوست ندارشت منم همینطور ما حتی به عنوان یه دوست هم به هم نزدیک نبودیم راستش خیلی وقتا میرفتم پیشش و براش گل می بردم تا بعداً احساس بدی نداشته باشم
اون اخرا یکم باهم دوست شدیم ومن به درد هاش گوش میدادم اون از عشقش برام می گفت منم چون دلم براش می سوخت بهش گوش میدادم این طوری بود که اون به ارزوش نرسید ...حالا سوال دیگه داری
ا.ت:اون خوشگل بود
متعجب نگاهم کرد
جونگکوک:هی من دارم چی میگم تو چی میگی
ا.ت: فقط دوست دارم بدونم
جونگکوک:اون دختر بد*ن پری داشت و قد بلند بود وخیلی کم حرف میزد
ا.ت:چند سال بود
جونگکوک:دو سال ازمن کوچکتر بود
ا.ت:ای خدا خیلی جوان بوده که مر*ده
جونگکوک:بله خب سوال دیگه داری
خندیدم و نگاش کردم
ا.ت:یک سوال دیگه
جونگکوک: زود باش خوابم میاد
ا.ت:س*ک*س کردید
کلافه نگاهم کرد
جونگکوک: ای احمق بهت گفتم اون یکی دیگه رو دوست داشت از اولین روز بهم گفت و منم دست کشیدم ما حتی تو اتاق های جدا میخوابیدیم
ا.ت: یعنی اگه منم یکی دیگه رو دوست داشتم ازم دست میکشیدی
خنده ای کرد
جونگکوک: نه خیر
با هیجان گفتم
ا.ت:چرا
جونگکوک:چون تو استایل منی
گونه هام گرم شد لع*نتی اولین باره خجالت بکشم دستامو گزاشتم رو صورتم لع*نتی مطمئنم الان قرمز شدم جونگکوک خندید
جونگکوک:هی هی تو الان خجالت میکشی باورم نمیشه
دستامو کنار زد و بهم نگاه می کرد چشمام رو محکم بستم اونم خندید وگونه هامو کشید
جونگکوک: لع*نتی نمیدونستم تو خجالتم می کشی اینطوری مثل یه دختر یکم خجالتی باش کوچولو
ا.ت: یا جونگکوک ساکت باش این اولین باره کسی اینو بهم بگه
کشیدتم تو بغ*لش و کل صورتمو بو*س کردبعد گفت
جونگکوک:دختر عاقلی باش تا دوست داشته باشم
همینطور که تو بغ*لش بودم دستمو رو سی*نش گذاشتم و به چشماش نگاه کردم
ا.ت:نباید برای دوست داشتن بقیه قول وقانون بزاری
جونگکوک: منظور ت چیه
ا.ت: من تو رو دوست دارم با اینکه یه دیونه ای
خندید و گفت
جونگکوک:بخواب دروغگو کوچولو
ا.ت: یا چرا حرفامو باور نمی کنی
چیزی نگفت منم حرفی نزدم فک کنم خسته بود منم دستامو دور گر*دنش انداختم اونم دستاشو دورک*مرم تند کرد لبخندی رو لبام اومد و دیگه چشمام رو بستم
..... صبح
صبح پاشدم جونگکوک هنوز خوابیده بود....دوش گرفتم و بعد پوشیدن لباس هام رفتم پایین تا بهشون کمک کنم میناو سویون هم اون جا بودن مینا با اینکه حا*مله ست اما زیاد معلوم نیست این دوتا نسبت به لارا و سونا یکم بی درد سرترن باهم صبحانه رو درست کردیم
هرگز فکرشو نمیکردم زندگیم تو این عمارت اینقد کسل کننده باشه من الان حداقل یک هفته ست اومدم اما هنوز خوب اینجارو ندیدم و همش کار و خوابیدن تو اتاق اما زیاد نمونده جونگکوک تو دستام بگیرم فک کنم بعد اون یکم بهتر بشه
دستی رو شونه ام نشست برگشتم مینا بود
اما بعداً فهمیدم که اون یه پسر و دوست داشته به خاطر همین پدرش مجبورش کرده با من ازدواج کنه
برای همین منو اون زیاد به هم نزدیک نبودیم البته یک ماه بعد ازدواجمون فهمیدیم که تاریانگ سرطان داره پس بعد اون یک ماه همیشه تو بیمارستان بستری بود تا اون موقع که مر*د
اون منو دوست ندارشت منم همینطور ما حتی به عنوان یه دوست هم به هم نزدیک نبودیم راستش خیلی وقتا میرفتم پیشش و براش گل می بردم تا بعداً احساس بدی نداشته باشم
اون اخرا یکم باهم دوست شدیم ومن به درد هاش گوش میدادم اون از عشقش برام می گفت منم چون دلم براش می سوخت بهش گوش میدادم این طوری بود که اون به ارزوش نرسید ...حالا سوال دیگه داری
ا.ت:اون خوشگل بود
متعجب نگاهم کرد
جونگکوک:هی من دارم چی میگم تو چی میگی
ا.ت: فقط دوست دارم بدونم
جونگکوک:اون دختر بد*ن پری داشت و قد بلند بود وخیلی کم حرف میزد
ا.ت:چند سال بود
جونگکوک:دو سال ازمن کوچکتر بود
ا.ت:ای خدا خیلی جوان بوده که مر*ده
جونگکوک:بله خب سوال دیگه داری
خندیدم و نگاش کردم
ا.ت:یک سوال دیگه
جونگکوک: زود باش خوابم میاد
ا.ت:س*ک*س کردید
کلافه نگاهم کرد
جونگکوک: ای احمق بهت گفتم اون یکی دیگه رو دوست داشت از اولین روز بهم گفت و منم دست کشیدم ما حتی تو اتاق های جدا میخوابیدیم
ا.ت: یعنی اگه منم یکی دیگه رو دوست داشتم ازم دست میکشیدی
خنده ای کرد
جونگکوک: نه خیر
با هیجان گفتم
ا.ت:چرا
جونگکوک:چون تو استایل منی
گونه هام گرم شد لع*نتی اولین باره خجالت بکشم دستامو گزاشتم رو صورتم لع*نتی مطمئنم الان قرمز شدم جونگکوک خندید
جونگکوک:هی هی تو الان خجالت میکشی باورم نمیشه
دستامو کنار زد و بهم نگاه می کرد چشمام رو محکم بستم اونم خندید وگونه هامو کشید
جونگکوک: لع*نتی نمیدونستم تو خجالتم می کشی اینطوری مثل یه دختر یکم خجالتی باش کوچولو
ا.ت: یا جونگکوک ساکت باش این اولین باره کسی اینو بهم بگه
کشیدتم تو بغ*لش و کل صورتمو بو*س کردبعد گفت
جونگکوک:دختر عاقلی باش تا دوست داشته باشم
همینطور که تو بغ*لش بودم دستمو رو سی*نش گذاشتم و به چشماش نگاه کردم
ا.ت:نباید برای دوست داشتن بقیه قول وقانون بزاری
جونگکوک: منظور ت چیه
ا.ت: من تو رو دوست دارم با اینکه یه دیونه ای
خندید و گفت
جونگکوک:بخواب دروغگو کوچولو
ا.ت: یا چرا حرفامو باور نمی کنی
چیزی نگفت منم حرفی نزدم فک کنم خسته بود منم دستامو دور گر*دنش انداختم اونم دستاشو دورک*مرم تند کرد لبخندی رو لبام اومد و دیگه چشمام رو بستم
..... صبح
صبح پاشدم جونگکوک هنوز خوابیده بود....دوش گرفتم و بعد پوشیدن لباس هام رفتم پایین تا بهشون کمک کنم میناو سویون هم اون جا بودن مینا با اینکه حا*مله ست اما زیاد معلوم نیست این دوتا نسبت به لارا و سونا یکم بی درد سرترن باهم صبحانه رو درست کردیم
هرگز فکرشو نمیکردم زندگیم تو این عمارت اینقد کسل کننده باشه من الان حداقل یک هفته ست اومدم اما هنوز خوب اینجارو ندیدم و همش کار و خوابیدن تو اتاق اما زیاد نمونده جونگکوک تو دستام بگیرم فک کنم بعد اون یکم بهتر بشه
دستی رو شونه ام نشست برگشتم مینا بود
۳۵.۱k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.