Part 40
Part 40
ما خوبیم... همیشه بودیم...
نمیخوام رفیق نیمه راه باشم...
نمیخوام سوهیونمو تنها بذارم...
اگه بخواد بره... منم میخوام برم...
نینیم چی؟ یعنی حالش خوبه؟ اون بخشی از وجود منه... اگر... اگر...
(بخاطر گریه نتونست حرف بزنه)
نه مطمئنم خوبه...
جیمینا! من از زندگیم راضیم...
به اندازه کافی کنارت خوش گذروندم و لبخند زدم که حسرت چیزی به دلم نمونده باشه...
هی! ممنونم ازت... خیلی ممنونم...
شاید این دلیلی شد که بتونم ازت تشکر کنم...
اینو فقط برای این ضبط کردم بیقراری نکنی...
چشامو باز میکنم... قول میدم...
میدونی؟...
● شادترین لحظه زندگی من...
وقتی بود که زیر بارون دستت رو گرفتم و کنارت با لبخند فرار کردم ● "
" ۳ روز بعد "
روی نیمکت سرد بیرون کنار چان یول نشست
حال دوتاشون تعریفی نداشت
جیمین تا حالا هزاران بار اون فایل رو گوش کرده بود و هربار باهاش اشک میریخت
سراغ سوهیون و ا/ت رو که میگرفت دکتر میگفت یکیشون خواهش کرده نذاریم کسی توی این وضع ببنتشون... البته که کلا هیچ کس بجز دکتر ها حق ورود به اون بخش رو نداشتن
جیمین یواشکی حرفاشونو گوش میکرد
میگفتن اونی که بارداره وضعیتش خطرناک تره...
ولی دکترا نه میخواستن مادر رو از دست بدن و نه نینی کوچولو رو...
اونا جیمین رو میشناختن...
با احترام باهاش برخورد میکردن و
نمیخواستن بذارن ناراحت بمونه...
نزدیکای ۹ شب بود از بلندگو دکتر رو صدا زدن
" آقای دکتر ... به بخش مراقبت های ویژه "
یکی از پرستارا رو نگه داشت
= ببخشید باید برم...
ضربانش قطع شده باید برش گردونیم
دیگه صدایی نمیشنید
توی یکی از اتاقا نشست...
حتی برقش رو هم روشن نکرد
هیچکس متوجه نبود چقدر دلش غم داره
تار میدید...
دختر کوچولوش جلوش بود...
سالم... بدون هیچ زخمی...
لبخند میزد اما با دیدن جیمین لبخندش محو شد
_ ا/ت ی من...(مبهوت)
واژه ها نمیتونستن ارتفاع دلتنگیش رو توصیف کنن
به وضوح حضور دخترکش رو حس میکرد اون سفید پوش بود... با صورتی بدون زخم...
امکان نداشت مگه تصادف نکرده بود؟
نزدیکش شد و درآغوشش گرفت
اما اون محو شد...
انگار فقط اومد برای آخرین بار جیمین رو بغل بگیره
شاید فقط یک خیال شیرین بود...
لبخند تلخی زد و گفت:
این... زیباترین رویای باورپذیر من بود...
زیبا ترین رویا... و شیرین ترین آغوش...
کاش پیشم بودی...
کاش زخمم میزدی ولی خودت خوب بودی...
کاش دوباره باهام لج میکردی...
کاش کنارم با لذت غذا میخوردی
یا
دوباره با چشمای برق زده به طبیعت نگاه میکردی و من اون ستاره ها رو توی چشمات میدیدم...
من موندم و این همه "کاش" که توی ذهنم پراکندن...
لحظاتی که کنارت بودم چقدر ارزشمند بود...
ما خوبیم... همیشه بودیم...
نمیخوام رفیق نیمه راه باشم...
نمیخوام سوهیونمو تنها بذارم...
اگه بخواد بره... منم میخوام برم...
نینیم چی؟ یعنی حالش خوبه؟ اون بخشی از وجود منه... اگر... اگر...
(بخاطر گریه نتونست حرف بزنه)
نه مطمئنم خوبه...
جیمینا! من از زندگیم راضیم...
به اندازه کافی کنارت خوش گذروندم و لبخند زدم که حسرت چیزی به دلم نمونده باشه...
هی! ممنونم ازت... خیلی ممنونم...
شاید این دلیلی شد که بتونم ازت تشکر کنم...
اینو فقط برای این ضبط کردم بیقراری نکنی...
چشامو باز میکنم... قول میدم...
میدونی؟...
● شادترین لحظه زندگی من...
وقتی بود که زیر بارون دستت رو گرفتم و کنارت با لبخند فرار کردم ● "
" ۳ روز بعد "
روی نیمکت سرد بیرون کنار چان یول نشست
حال دوتاشون تعریفی نداشت
جیمین تا حالا هزاران بار اون فایل رو گوش کرده بود و هربار باهاش اشک میریخت
سراغ سوهیون و ا/ت رو که میگرفت دکتر میگفت یکیشون خواهش کرده نذاریم کسی توی این وضع ببنتشون... البته که کلا هیچ کس بجز دکتر ها حق ورود به اون بخش رو نداشتن
جیمین یواشکی حرفاشونو گوش میکرد
میگفتن اونی که بارداره وضعیتش خطرناک تره...
ولی دکترا نه میخواستن مادر رو از دست بدن و نه نینی کوچولو رو...
اونا جیمین رو میشناختن...
با احترام باهاش برخورد میکردن و
نمیخواستن بذارن ناراحت بمونه...
نزدیکای ۹ شب بود از بلندگو دکتر رو صدا زدن
" آقای دکتر ... به بخش مراقبت های ویژه "
یکی از پرستارا رو نگه داشت
= ببخشید باید برم...
ضربانش قطع شده باید برش گردونیم
دیگه صدایی نمیشنید
توی یکی از اتاقا نشست...
حتی برقش رو هم روشن نکرد
هیچکس متوجه نبود چقدر دلش غم داره
تار میدید...
دختر کوچولوش جلوش بود...
سالم... بدون هیچ زخمی...
لبخند میزد اما با دیدن جیمین لبخندش محو شد
_ ا/ت ی من...(مبهوت)
واژه ها نمیتونستن ارتفاع دلتنگیش رو توصیف کنن
به وضوح حضور دخترکش رو حس میکرد اون سفید پوش بود... با صورتی بدون زخم...
امکان نداشت مگه تصادف نکرده بود؟
نزدیکش شد و درآغوشش گرفت
اما اون محو شد...
انگار فقط اومد برای آخرین بار جیمین رو بغل بگیره
شاید فقط یک خیال شیرین بود...
لبخند تلخی زد و گفت:
این... زیباترین رویای باورپذیر من بود...
زیبا ترین رویا... و شیرین ترین آغوش...
کاش پیشم بودی...
کاش زخمم میزدی ولی خودت خوب بودی...
کاش دوباره باهام لج میکردی...
کاش کنارم با لذت غذا میخوردی
یا
دوباره با چشمای برق زده به طبیعت نگاه میکردی و من اون ستاره ها رو توی چشمات میدیدم...
من موندم و این همه "کاش" که توی ذهنم پراکندن...
لحظاتی که کنارت بودم چقدر ارزشمند بود...
۱۸.۱k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.