انتقام/پارت 1
پارت 1
از زبان هیناتا
(هر وقت - اومد یعنی هیناتا داره حرف میزنه و هر وقت + اومد طرف مقابلش داره حرف میزنه)
--------------------------------------------------------------------------------------------------
نشستم توی نیمکت پارک.هوا گرم بود.خیلی گرم.
غررررررر غررررررررررر
منم گشنه ام بود هیچی نخورده بودم.بلند با خودم حرف زدم.
-وایییییی خیلی گشنمههههه!دلم یه پیتزای گنده میخواد با کلی پنیر پیتزا و سس.پپرونی هم باشه با یه نوشابه ی خنکککک.بعدشم یه رخت خواب گرم و نرم با یه بالش پفکی!
+پس هم پیتزا میخوای هم یه بالش پفکی؟
یه پسر خیلی دراز بود.موهای قهوه ای و چشای قهوه ای داشت و یه لبخند اعصاب خورد کن زده بود و مثل مومیایی خودشو باندیچی کرده بود.یه چشمش با چشم بندپوشونده بود.
-زورگیری؟
به چشم بندش اشاره کردم
+نه فقط چویا دفعه قبل با مشت محکم کوبید تو صورتم.
-اها حالا برو گمشو
+چقدر پررویی یزره به سنپایت احترام بزار
-سنپای؟مگه تو چندسالته
+14
-فقط یه سال ازم بزرگتری زرافه!
+مگه گشنت نیست؟یه پیتزا مهمون من
-نه!
+با نوشابه ی یخ..
کم کم داشتم وسوسه میشدم
+و پنیر اضافه!
-باشه ولی فقط همین یه بار.
(تو رستوران)
گارسون:خب چی میل دارید؟
-یه پیتزای پپرونی....با پنیر اضافه....یه همبرگر.....سیب زمینی سرخ کرده.....مرغ سوخاری...و نوشابه و لیموناد
گارسون:
مومیایی:
اصغر سر کوچه:
+من هیچی نمیخورم...
غذا رو اوردم و حمله کردم.
+خب اسمت چیه؟
-به تو چه
+باید یه جوری پول غذاهارو حساب کنی دیگ
-هیناتام.موهبتم اینه که دهن مردمو سرویس میکنم
+خب هینا چان پیشنهاد یه کار رو برات دارم
-منو هینا صدا نکن.پیشنهادتو قبول میکنم.من به پول برای خوردن نیاز دارم
+حس میکنم شکمت بزرگتر از مغزته
-اسم خود مومیایت چیه
+من دازای اوسامو ام منو دازای سنپای صدا کن
-صد سال سیاه
بلند شدیم و دازای حساب کرد(دلم براش سوخت) سوار یه ماشین باکلاس رفتیم و به سمت ناکجا اباد شروع به حرکت کردیم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
از زبان هیناتا
(هر وقت - اومد یعنی هیناتا داره حرف میزنه و هر وقت + اومد طرف مقابلش داره حرف میزنه)
--------------------------------------------------------------------------------------------------
نشستم توی نیمکت پارک.هوا گرم بود.خیلی گرم.
غررررررر غررررررررررر
منم گشنه ام بود هیچی نخورده بودم.بلند با خودم حرف زدم.
-وایییییی خیلی گشنمههههه!دلم یه پیتزای گنده میخواد با کلی پنیر پیتزا و سس.پپرونی هم باشه با یه نوشابه ی خنکککک.بعدشم یه رخت خواب گرم و نرم با یه بالش پفکی!
+پس هم پیتزا میخوای هم یه بالش پفکی؟
یه پسر خیلی دراز بود.موهای قهوه ای و چشای قهوه ای داشت و یه لبخند اعصاب خورد کن زده بود و مثل مومیایی خودشو باندیچی کرده بود.یه چشمش با چشم بندپوشونده بود.
-زورگیری؟
به چشم بندش اشاره کردم
+نه فقط چویا دفعه قبل با مشت محکم کوبید تو صورتم.
-اها حالا برو گمشو
+چقدر پررویی یزره به سنپایت احترام بزار
-سنپای؟مگه تو چندسالته
+14
-فقط یه سال ازم بزرگتری زرافه!
+مگه گشنت نیست؟یه پیتزا مهمون من
-نه!
+با نوشابه ی یخ..
کم کم داشتم وسوسه میشدم
+و پنیر اضافه!
-باشه ولی فقط همین یه بار.
(تو رستوران)
گارسون:خب چی میل دارید؟
-یه پیتزای پپرونی....با پنیر اضافه....یه همبرگر.....سیب زمینی سرخ کرده.....مرغ سوخاری...و نوشابه و لیموناد
گارسون:
مومیایی:
اصغر سر کوچه:
+من هیچی نمیخورم...
غذا رو اوردم و حمله کردم.
+خب اسمت چیه؟
-به تو چه
+باید یه جوری پول غذاهارو حساب کنی دیگ
-هیناتام.موهبتم اینه که دهن مردمو سرویس میکنم
+خب هینا چان پیشنهاد یه کار رو برات دارم
-منو هینا صدا نکن.پیشنهادتو قبول میکنم.من به پول برای خوردن نیاز دارم
+حس میکنم شکمت بزرگتر از مغزته
-اسم خود مومیایت چیه
+من دازای اوسامو ام منو دازای سنپای صدا کن
-صد سال سیاه
بلند شدیم و دازای حساب کرد(دلم براش سوخت) سوار یه ماشین باکلاس رفتیم و به سمت ناکجا اباد شروع به حرکت کردیم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
۸.۲k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.