بانگو اسکول فصل دو پارت ۱۱
چویا از این جو غمگین بیزار بود پس تصمیم گرفت ی شوخی کوچیک بکنه:خب...فکر کنم چنتا از دنده هامو شکوندی...ولی دلم نمیاد که ازت دلخور بشم...پس اوکیه
امی سرشو از رو شونه چویا برداشت و یجور شوکه ای به چویا نگاه کرد
چویا:باشه باشه...شوخی بود...تو خیلی ساده ای،این منو میترسونه:)
امی دوباره بغض میکنه و میگه:برای همینم خیلیا اذیتم میکنن دلیل دیگش اینه که ی سال از بقیه همکلاسی هام کوچیک ترم...
چویا:واقعا؟تو...چهارده سالته؟
امی:اوهوم...
چویا:پس برای همین اون قلدرا اذیتت میکردن و ازت باج میگرفتن...شرط میبندم دلیل دیگش اینه ک خانوادت پولدارن...
امی:...
چویا:امی؟چرا جواب نمیدی
امی:...
چویا نگاه میکنه و میبینه ک امی خوابش برده بعد یهو لیز میخوره و میوفته رو پاش
چویا لبخند میزنه و موهای نرمشو ناز میکنه بعد میگه:ببر کوچولوی خوابالو!
و میخنده
____________
(چند ساعت بعد)
امی یهو از خواب میپره و میبینه چویا داره بهش لبخند میزنه بعد میگه:چویا...
چویا:عع بیدار شدی ببر کوچولو؟
امی اخم میکنه
چویا:اونجوری اخم نکن!من که بهت گفته بودم ک ی ببر کوچولوی نازی!پس دیگه بحث نکن
امی:هر دومون...هردومون خیلی تغییر کردیم...
چویا بلند میخنده و میگه:راس میگی...به هرحال...ما تو سن رشدیم
امی اخم میکنه و میگه:این حرفت خیلی چندش آور بود...درضمن...منظور من این بود ک رفتار و رابطمون باهمدیگه فرق کرده
بعد سعی میکنه پاشه ولی نمیتونه:آخخخ...
__________
...
امی سرشو از رو شونه چویا برداشت و یجور شوکه ای به چویا نگاه کرد
چویا:باشه باشه...شوخی بود...تو خیلی ساده ای،این منو میترسونه:)
امی دوباره بغض میکنه و میگه:برای همینم خیلیا اذیتم میکنن دلیل دیگش اینه که ی سال از بقیه همکلاسی هام کوچیک ترم...
چویا:واقعا؟تو...چهارده سالته؟
امی:اوهوم...
چویا:پس برای همین اون قلدرا اذیتت میکردن و ازت باج میگرفتن...شرط میبندم دلیل دیگش اینه ک خانوادت پولدارن...
امی:...
چویا:امی؟چرا جواب نمیدی
امی:...
چویا نگاه میکنه و میبینه ک امی خوابش برده بعد یهو لیز میخوره و میوفته رو پاش
چویا لبخند میزنه و موهای نرمشو ناز میکنه بعد میگه:ببر کوچولوی خوابالو!
و میخنده
____________
(چند ساعت بعد)
امی یهو از خواب میپره و میبینه چویا داره بهش لبخند میزنه بعد میگه:چویا...
چویا:عع بیدار شدی ببر کوچولو؟
امی اخم میکنه
چویا:اونجوری اخم نکن!من که بهت گفته بودم ک ی ببر کوچولوی نازی!پس دیگه بحث نکن
امی:هر دومون...هردومون خیلی تغییر کردیم...
چویا بلند میخنده و میگه:راس میگی...به هرحال...ما تو سن رشدیم
امی اخم میکنه و میگه:این حرفت خیلی چندش آور بود...درضمن...منظور من این بود ک رفتار و رابطمون باهمدیگه فرق کرده
بعد سعی میکنه پاشه ولی نمیتونه:آخخخ...
__________
...
۱.۲k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.