street dancer p⁷
ات ویو:
رفتیم خونه لانی...
لانی:باورم نمیشه...جیمین...اونم اینکارا...
ات:فعلا که باید باورت بشه..
لانی:الان سالمید دیگه...؟
ماری:اره...
لانی:خوبه
ات:خو
.ماری بلند شو...بریم کافه..
ماری:اوکیییییی
ات:لانی بایییی
لانی:بای
_تو راه_
ماری:م..میگم ات...ممکنه اون پسره بیاد دنبالمون...؟
ات:ن..نه بابا...مگه بیکاره
ماری:اگه بیاد چی؟
ات:نترس...
ماری:باشه
=ات و ماری رسیدند به کافه ای که توش کار میکردنند_
جیمین ویو:
رفتم خونه لانی....و ازش پرسیدم کجان...گفت نمیدونم...منم بیخیال شدم و دوباره سوار ماشینم شدم و رفتم دنبالشون....که حدس زدم حتما میتونن اونجا باشن....پس پامو رو پدال فشار دادم.....
صاحب کافه ویو:
از دیروز تاحالا از دخترا خبر ندارم خیلی نگرانشونم..اونا یتسمند و به سختی زندگی میکنن امیدوارم بلایی سرشون نیومده باشه...
داشتم از پنجره کافه کبوتر هارونگاه میکردم که یهو دیدم اون دوتا امدن
ات:سلام...
صاحب کافه:معلوم هست کجایین شما دوتا؟
ات:اِم..عام..م.مما
ماری:م..ما
ات:خ..خونه لانی بودیم...ارا
صاحب کافه:اها...بجنبین...کلی مشتری داریممم
ات و ماری:چشم
ات ویو:
با پاری رفتیم و لباسای کافه مون رو پوشیدیم و رفتم سر کارمون من داشتم سفارش مشتری هارو میگرفتم...سرمو گرفتم پایین که یهو یه مرده گفت...
مرده:سفارش دارم
ات:بفرمایید...؟[سرش پایینه]
مرده:دختری به نام ات...سریع لطفا....
رفتیم خونه لانی...
لانی:باورم نمیشه...جیمین...اونم اینکارا...
ات:فعلا که باید باورت بشه..
لانی:الان سالمید دیگه...؟
ماری:اره...
لانی:خوبه
ات:خو
.ماری بلند شو...بریم کافه..
ماری:اوکیییییی
ات:لانی بایییی
لانی:بای
_تو راه_
ماری:م..میگم ات...ممکنه اون پسره بیاد دنبالمون...؟
ات:ن..نه بابا...مگه بیکاره
ماری:اگه بیاد چی؟
ات:نترس...
ماری:باشه
=ات و ماری رسیدند به کافه ای که توش کار میکردنند_
جیمین ویو:
رفتم خونه لانی....و ازش پرسیدم کجان...گفت نمیدونم...منم بیخیال شدم و دوباره سوار ماشینم شدم و رفتم دنبالشون....که حدس زدم حتما میتونن اونجا باشن....پس پامو رو پدال فشار دادم.....
صاحب کافه ویو:
از دیروز تاحالا از دخترا خبر ندارم خیلی نگرانشونم..اونا یتسمند و به سختی زندگی میکنن امیدوارم بلایی سرشون نیومده باشه...
داشتم از پنجره کافه کبوتر هارونگاه میکردم که یهو دیدم اون دوتا امدن
ات:سلام...
صاحب کافه:معلوم هست کجایین شما دوتا؟
ات:اِم..عام..م.مما
ماری:م..ما
ات:خ..خونه لانی بودیم...ارا
صاحب کافه:اها...بجنبین...کلی مشتری داریممم
ات و ماری:چشم
ات ویو:
با پاری رفتیم و لباسای کافه مون رو پوشیدیم و رفتم سر کارمون من داشتم سفارش مشتری هارو میگرفتم...سرمو گرفتم پایین که یهو یه مرده گفت...
مرده:سفارش دارم
ات:بفرمایید...؟[سرش پایینه]
مرده:دختری به نام ات...سریع لطفا....
۱۳.۴k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.