عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 9
پادشاه گفت:همچی داره برای روز عروسی درست پیش میره!؟
+بله پدر جان
کمی گذشت که یکی از برادر های ولیعهد گفت(اسمش کیم جان عه)
جان:تهیونگ فک نمیکنی لباس همسرت برای قصر مناسب نیست!؟ در شعن خانواده ما نیست که همسر ولیعهد این مدلی لباس بپوشه!
تهیونگ نگاه زیر چشمی به لباسم انداخت و با جدیت کامل گفت
+فک نکنم مدل لباس پوشیدن همسر من به تو ربطی داشته باشه جان پاتو از گیلیمت دراز تر نکن! و اینکه لباس ات مناسبه چیزی نمیبینم که بخوام بهش چیزی بگم و اگر برای لباس نکته ای بود پدر و مادر خودشون میگفتن!
جان:(پوزخند)
بعد شروع کردیم به خوردن ادامه غذا بعد غذا میز رو جمع کرد دسر رو آوردن دسر چای گل گاو زبون بود همراه با شکلات های کاراملی شروع کردیم به خوردن پادشاه و پسر هاش داشتن در باره ی کار های قصر حرف می زدن ملکه هم سرش با دختر هاش گرم بود منم ساکت بود چای می نوشیدم که پادشاه گفت
پادشاه:راستی ملکه چرا اتاق تهیونگ و ات رو جا از هم دادین!؟
با این حرف شاه چایی پرید تو گلوم که باعث شد سرفه کنم تهیونگ هم آروم زد پشتم که بهتر شدم
_معذرت میخوام سرورم
پادشاه: مشکلی نیست
ملکه:سرورم هنوز تا روز عروسی مونده ولی خب این تصمیم با من نیست با ولیعهد عه
شاه: خب تهیونگ چرا اتاق هاتون یکی نیست!؟(جدی)
تهیونگ:خب پدر جان گفتم شاید ات یکم معذب باشه برای همین به مادر گفتم تا روز عروسی اتاق ها جدا باشه
پادشاه:خب باید اتاق هاتون یکی باشه دو شب دیگه عروسیتونه !
+به هر حال پدر جان خودتون گفتین این تصمیم با خودمه ! برای من نظر همسرم هم خیلی خیلی مهمه!
پادشاه:خیلیه خب حالا این جوری عه برای فردا یه برنامه جدا برای ترتیب میدم که یه روز تا ظهر کامل تو قصر نباشی!
+پدر جان میدونین کلی کار هست که باید انجام بدم بعدم کار های عروسی هم مونده!
پادشاه:تهیونگ اون کار هارو من انجام میدم ۲ شب تا عروسی مونده!
+اوففففف خیلیه خب
پادشاه:برنامه رو فردا میارن دم در اتاقت فردا از صبح تا بعد از ظهر رو باید با ات بگذرونی!
+خیلی خب حتما!
بعد شروع کردیم به خوردن دسر بعد غذا دونه دونه همه بلند شدن رفتن ما هم بعد ملکه و پادشاه بلند شدیم که بریم که ولیعهد گفت
+ات میگم مشکلی نداری فردا باهم بریم بیرون!؟
_نه چرا مشکل داشته باشم؟
+خب پس هیچی فک کردم چون داری تو این سن ازدواج میکنی آرم متنفر باشی و دوست نداشته باشی باهام وقت بگذرونی....
_(خنده)خب میشه گفت از اینکه دارم تو این سن ازدواج میکنم یکم ناراحتم ولی چرا باید از شما متنفر باشم !؟ شما کاری نکردین که من حس نفرتی بهتون داشته باشم عالیجناب
+(لبخند)
بعد دستم رو گرفت و گفت
+میخوام یه چیزی نشونت بدم
_(گیج و کیوت )
+(خنده)
دستم و گفت از قصر بیرون برد و وارد حیاط قصر شدیم که از اونجا به استبل اسب های سلطنتی رفتیم ولیعهد اسبش رو برداشت و اول کمک کرد من سوار بشم بعد خودش پشتم نشست دست هاشو دور کمرم حلقه که افسار اسب رو گرفت که باعث شد یکم خجالت بکشم بعد راه افتاد به طرف دروازه خروجی قصر وقتی خاستیم خارج بشیم نگهبان دم قصر گفت
نگهبان:عالیجناب این وقت شب جایی میرید!؟
+درو باز کن به کسی ربطی نداره
بعد دروازه قصر باز شد رفتیم بیرون ........
حس میکنم بد شد اگه بد شده ببخشید🍪🤎
ᴘᴀʀᴛ 9
پادشاه گفت:همچی داره برای روز عروسی درست پیش میره!؟
+بله پدر جان
کمی گذشت که یکی از برادر های ولیعهد گفت(اسمش کیم جان عه)
جان:تهیونگ فک نمیکنی لباس همسرت برای قصر مناسب نیست!؟ در شعن خانواده ما نیست که همسر ولیعهد این مدلی لباس بپوشه!
تهیونگ نگاه زیر چشمی به لباسم انداخت و با جدیت کامل گفت
+فک نکنم مدل لباس پوشیدن همسر من به تو ربطی داشته باشه جان پاتو از گیلیمت دراز تر نکن! و اینکه لباس ات مناسبه چیزی نمیبینم که بخوام بهش چیزی بگم و اگر برای لباس نکته ای بود پدر و مادر خودشون میگفتن!
جان:(پوزخند)
بعد شروع کردیم به خوردن ادامه غذا بعد غذا میز رو جمع کرد دسر رو آوردن دسر چای گل گاو زبون بود همراه با شکلات های کاراملی شروع کردیم به خوردن پادشاه و پسر هاش داشتن در باره ی کار های قصر حرف می زدن ملکه هم سرش با دختر هاش گرم بود منم ساکت بود چای می نوشیدم که پادشاه گفت
پادشاه:راستی ملکه چرا اتاق تهیونگ و ات رو جا از هم دادین!؟
با این حرف شاه چایی پرید تو گلوم که باعث شد سرفه کنم تهیونگ هم آروم زد پشتم که بهتر شدم
_معذرت میخوام سرورم
پادشاه: مشکلی نیست
ملکه:سرورم هنوز تا روز عروسی مونده ولی خب این تصمیم با من نیست با ولیعهد عه
شاه: خب تهیونگ چرا اتاق هاتون یکی نیست!؟(جدی)
تهیونگ:خب پدر جان گفتم شاید ات یکم معذب باشه برای همین به مادر گفتم تا روز عروسی اتاق ها جدا باشه
پادشاه:خب باید اتاق هاتون یکی باشه دو شب دیگه عروسیتونه !
+به هر حال پدر جان خودتون گفتین این تصمیم با خودمه ! برای من نظر همسرم هم خیلی خیلی مهمه!
پادشاه:خیلیه خب حالا این جوری عه برای فردا یه برنامه جدا برای ترتیب میدم که یه روز تا ظهر کامل تو قصر نباشی!
+پدر جان میدونین کلی کار هست که باید انجام بدم بعدم کار های عروسی هم مونده!
پادشاه:تهیونگ اون کار هارو من انجام میدم ۲ شب تا عروسی مونده!
+اوففففف خیلیه خب
پادشاه:برنامه رو فردا میارن دم در اتاقت فردا از صبح تا بعد از ظهر رو باید با ات بگذرونی!
+خیلی خب حتما!
بعد شروع کردیم به خوردن دسر بعد غذا دونه دونه همه بلند شدن رفتن ما هم بعد ملکه و پادشاه بلند شدیم که بریم که ولیعهد گفت
+ات میگم مشکلی نداری فردا باهم بریم بیرون!؟
_نه چرا مشکل داشته باشم؟
+خب پس هیچی فک کردم چون داری تو این سن ازدواج میکنی آرم متنفر باشی و دوست نداشته باشی باهام وقت بگذرونی....
_(خنده)خب میشه گفت از اینکه دارم تو این سن ازدواج میکنم یکم ناراحتم ولی چرا باید از شما متنفر باشم !؟ شما کاری نکردین که من حس نفرتی بهتون داشته باشم عالیجناب
+(لبخند)
بعد دستم رو گرفت و گفت
+میخوام یه چیزی نشونت بدم
_(گیج و کیوت )
+(خنده)
دستم و گفت از قصر بیرون برد و وارد حیاط قصر شدیم که از اونجا به استبل اسب های سلطنتی رفتیم ولیعهد اسبش رو برداشت و اول کمک کرد من سوار بشم بعد خودش پشتم نشست دست هاشو دور کمرم حلقه که افسار اسب رو گرفت که باعث شد یکم خجالت بکشم بعد راه افتاد به طرف دروازه خروجی قصر وقتی خاستیم خارج بشیم نگهبان دم قصر گفت
نگهبان:عالیجناب این وقت شب جایی میرید!؟
+درو باز کن به کسی ربطی نداره
بعد دروازه قصر باز شد رفتیم بیرون ........
حس میکنم بد شد اگه بد شده ببخشید🍪🤎
۵.۶k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.