تو درون من
تو درون من
پارت بیست و چهارم
ات:جیمیناااا
کافیه
جیمین:چرا هققق چرااااا؟
ات:ببخشید خب؟
جیمین:فقط بگو چرا؟
ات:اون روز همه خوشحال بودید
مخصوصا کوک(برگشت و بهش نگاه کرد)
نخواستم ناراحتتون کنم
جیمین از شدت مهربونی و از خود گذشتگی ات مونده بود
ات سر جیمین رو نوازش میکرد و بغلش کرد
نمیدونست چی بگه
ادمای مهربون اینجورین
بقیه رو به خودشون ترجیح میدن....آخرش بلند میشن و میبینن که خودشون رو از دست دادن
دیگه از دست رفتن
نمیشه کاری واسش کرد
کوک:جیمین میشه بری بیرون؟(یکم اروم)
جیمین رفت
کوک ات رو بلند کرد و گذاشت رو تخت
خودشم نشست رو صندلی کنراد تخت
تو چشماش هیچ نوری نبود
کاملا افسرده شده بود
کوک:چرا؟
چرا اینکارو با من میکنی؟
بیا بهم بگو همش یه شوخیه
ات:متاسفم کوک....این یه شوخی نیست
کوک بلافاصله بعد وز حرف ات گفت
کوک:پس چیهه(یکم بلند و گریه)
اگه شوخی نیست پس چه کوفتیه؟
قول میدم دیگه هیچ وقت هققق اذیتت نکنم فقط خوب شو
من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ات خواهش میکنم ازت
التماست میکنم...اصلا....اصلا هقق هرچی تو بگی
فقط زنده بمون
قول میدم دیگه چیزی ازت نخوام
ات کوک رو در آغوشش گرفت
ات:اروم باش پسر کوچولوم
همه چیز درست میشه.....باور کن من بمیرم درست میشه(آخرش رو با صدای لرزون گفت)
کوک:پس من چیییییییییییی؟
من بدون تو چجوری زندگی کنم؟
یه چیزو میدونی؟
من همون پسریم که وقتی بچه بودی باهاش بازی میکردی هقققق
همون شاگرد مامانت هقققق یادته؟
ات کوک رو از بغلش در آرود
اشک صورتش رو پاک کرد و پرسید
ات:چی؟اون....اون تو بودی؟
کوک:اوهوم هقققی من بودم هقق
ات دوباره لبخندی زد و گفت
ات:گریه نکن....میخوای اینجوری به اون دنیا بدرقم کنی پسر بد؟
کوک:نگووو هقق
چند روز گذشت
یونا و یوهی قرار شد یه مدت مدرسه نرن تا پیش ات باشن
دکترا ات رو جواب کرده بودن
کاری نمیشد کرد
فقط کنار ات میتونستن بمونن
از دست دادن آدمایی که دوست داری خیلی سخته
جدا شدن و کات کردن باهاشون سخته
اما اینکه دیگه هیج جای این دنیا نباشن سخت تره.....چه میشه کرد؟
رسم این دنیا همینه
گاهی حاظری دنیاتو بدی تا یه نفرو نجات بدی.....اما دنیا یه <نه>محکم بهت میگه و دلتو میشکنه
کوک دیگه آدم سابق نبود
حالش اصلا خوب نبود
فقط پیش ات بود
از پیشش جم نمیخورد
و بالاخره.....روز آخر فرا رسید
پارت بیست و چهارم
ات:جیمیناااا
کافیه
جیمین:چرا هققق چرااااا؟
ات:ببخشید خب؟
جیمین:فقط بگو چرا؟
ات:اون روز همه خوشحال بودید
مخصوصا کوک(برگشت و بهش نگاه کرد)
نخواستم ناراحتتون کنم
جیمین از شدت مهربونی و از خود گذشتگی ات مونده بود
ات سر جیمین رو نوازش میکرد و بغلش کرد
نمیدونست چی بگه
ادمای مهربون اینجورین
بقیه رو به خودشون ترجیح میدن....آخرش بلند میشن و میبینن که خودشون رو از دست دادن
دیگه از دست رفتن
نمیشه کاری واسش کرد
کوک:جیمین میشه بری بیرون؟(یکم اروم)
جیمین رفت
کوک ات رو بلند کرد و گذاشت رو تخت
خودشم نشست رو صندلی کنراد تخت
تو چشماش هیچ نوری نبود
کاملا افسرده شده بود
کوک:چرا؟
چرا اینکارو با من میکنی؟
بیا بهم بگو همش یه شوخیه
ات:متاسفم کوک....این یه شوخی نیست
کوک بلافاصله بعد وز حرف ات گفت
کوک:پس چیهه(یکم بلند و گریه)
اگه شوخی نیست پس چه کوفتیه؟
قول میدم دیگه هیچ وقت هققق اذیتت نکنم فقط خوب شو
من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ات خواهش میکنم ازت
التماست میکنم...اصلا....اصلا هقق هرچی تو بگی
فقط زنده بمون
قول میدم دیگه چیزی ازت نخوام
ات کوک رو در آغوشش گرفت
ات:اروم باش پسر کوچولوم
همه چیز درست میشه.....باور کن من بمیرم درست میشه(آخرش رو با صدای لرزون گفت)
کوک:پس من چیییییییییییی؟
من بدون تو چجوری زندگی کنم؟
یه چیزو میدونی؟
من همون پسریم که وقتی بچه بودی باهاش بازی میکردی هقققق
همون شاگرد مامانت هقققق یادته؟
ات کوک رو از بغلش در آرود
اشک صورتش رو پاک کرد و پرسید
ات:چی؟اون....اون تو بودی؟
کوک:اوهوم هقققی من بودم هقق
ات دوباره لبخندی زد و گفت
ات:گریه نکن....میخوای اینجوری به اون دنیا بدرقم کنی پسر بد؟
کوک:نگووو هقق
چند روز گذشت
یونا و یوهی قرار شد یه مدت مدرسه نرن تا پیش ات باشن
دکترا ات رو جواب کرده بودن
کاری نمیشد کرد
فقط کنار ات میتونستن بمونن
از دست دادن آدمایی که دوست داری خیلی سخته
جدا شدن و کات کردن باهاشون سخته
اما اینکه دیگه هیج جای این دنیا نباشن سخت تره.....چه میشه کرد؟
رسم این دنیا همینه
گاهی حاظری دنیاتو بدی تا یه نفرو نجات بدی.....اما دنیا یه <نه>محکم بهت میگه و دلتو میشکنه
کوک دیگه آدم سابق نبود
حالش اصلا خوب نبود
فقط پیش ات بود
از پیشش جم نمیخورد
و بالاخره.....روز آخر فرا رسید
۷.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.