عشق دردناک پارت 3
.......[دوسال پیش].....
داد زد
میا: پدر من که گفتم نمیخوام باهاش ازدواج کنم
پدر عصبی گفت
چوی:من بدی تو نمیخوام میا تو دختر بزرگ منی باید باون ازدواج کنی تازه جئون گفت که پسرش دوستت داره تو خوشبخت میشی
دختر کوچیک تر با نگرانی گفت
ا.ت: خواهش میکنم پدر اروم باش قلبت درد میگیره
میا عصبی و گریون داد زد
میا: خوشبختی...... تو داری از چه خوشبختی حرف میزنی وقتی من هیچ علاقه ای بهش ندارم من یکی دیگه رو دوست دارم چرا نمی فهمید اخهههه
ا.ت:میا اروم خواهش میکنم
چوی عصبی غرید
چوی:چه عشقی اون عو*ضی به خاطر پول باها....
میا حرفش رو قطع کرد و با گریه مظلوم گفت
میا:پدر من چی میگم تو چی میگیی اون به اندازه ما ثروتمنده تازه مگه تو خوشبختی دختراتو نمیخوای بزار من با عشق ازدواج کنم
دستی به یقه لباسش کشید و کلافه گفت
چوی: میخوام میا.... میخوام دخترام خوشبخت بشن ولی من با اون ها قرار داد دارم و اینکه اون دوستت داره تو باهاش ازدواج کن.....
با داد پرید وسط حرفش و گفت
میا:نمیخوام پدر چرا نمیخوای بفهمی من اون عوضی رو دوست ندارمممممم
چوی دوباره عصبی شد خواست به طرفش بره که دختر کوچک تر جلو شو گرفت
ا.ت: خواهش میکنم پدررررر
چوی به خودش اومد اما عصبی داد زد
چوی: تو باهاش ازدواج میکنی همین که گفتم اون ها امشب میان خواستگاریت
و بعد عصبی بیرون رفت
میا با گریه روی زمین افتاد
میا:نه نه نه نمیخوام
ا.ت به سمتش دوید و بغلش کرد
ا.ت: میا چرا اینکارو میکنی
میا: ا.ت تو نمیدونی چون عاشق نشدی
ا.ت : اه میا میا
با التماس سر بلند کرد و به چشمای ا.ت نگاه کرد
میا:ا.ت خواهش میکنم کمکم کن فرار کنم
ا.ت ترسیده نگاهش کرد
ا.ت:چی داری میگی میا تو ...
میاحرفش رو قطع کرد و با گریه گفت
میا:ا.ت من حامله ام
ا.ت شکه قطره ای اشک از چشمش چکید که میا ادامه داد
میا: خواهش میکنم کمکم کن
ا.ت: ......
داد زد
میا: پدر من که گفتم نمیخوام باهاش ازدواج کنم
پدر عصبی گفت
چوی:من بدی تو نمیخوام میا تو دختر بزرگ منی باید باون ازدواج کنی تازه جئون گفت که پسرش دوستت داره تو خوشبخت میشی
دختر کوچیک تر با نگرانی گفت
ا.ت: خواهش میکنم پدر اروم باش قلبت درد میگیره
میا عصبی و گریون داد زد
میا: خوشبختی...... تو داری از چه خوشبختی حرف میزنی وقتی من هیچ علاقه ای بهش ندارم من یکی دیگه رو دوست دارم چرا نمی فهمید اخهههه
ا.ت:میا اروم خواهش میکنم
چوی عصبی غرید
چوی:چه عشقی اون عو*ضی به خاطر پول باها....
میا حرفش رو قطع کرد و با گریه مظلوم گفت
میا:پدر من چی میگم تو چی میگیی اون به اندازه ما ثروتمنده تازه مگه تو خوشبختی دختراتو نمیخوای بزار من با عشق ازدواج کنم
دستی به یقه لباسش کشید و کلافه گفت
چوی: میخوام میا.... میخوام دخترام خوشبخت بشن ولی من با اون ها قرار داد دارم و اینکه اون دوستت داره تو باهاش ازدواج کن.....
با داد پرید وسط حرفش و گفت
میا:نمیخوام پدر چرا نمیخوای بفهمی من اون عوضی رو دوست ندارمممممم
چوی دوباره عصبی شد خواست به طرفش بره که دختر کوچک تر جلو شو گرفت
ا.ت: خواهش میکنم پدررررر
چوی به خودش اومد اما عصبی داد زد
چوی: تو باهاش ازدواج میکنی همین که گفتم اون ها امشب میان خواستگاریت
و بعد عصبی بیرون رفت
میا با گریه روی زمین افتاد
میا:نه نه نه نمیخوام
ا.ت به سمتش دوید و بغلش کرد
ا.ت: میا چرا اینکارو میکنی
میا: ا.ت تو نمیدونی چون عاشق نشدی
ا.ت : اه میا میا
با التماس سر بلند کرد و به چشمای ا.ت نگاه کرد
میا:ا.ت خواهش میکنم کمکم کن فرار کنم
ا.ت ترسیده نگاهش کرد
ا.ت:چی داری میگی میا تو ...
میاحرفش رو قطع کرد و با گریه گفت
میا:ا.ت من حامله ام
ا.ت شکه قطره ای اشک از چشمش چکید که میا ادامه داد
میا: خواهش میکنم کمکم کن
ا.ت: ......
۲۵.۲k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.