درخواستی
#درخواستی
پارت¹¹
صداهایی که به گوشش میرسیدن واسش نامفهوم بودن تصویر روبهروش خیلی تار و نورانی بود
جایی که توش بود واسش ناآشنا بود با چشمای نیمه بازش سعی داشت بفهمه اطرافش چه خبره
چند نفر بالا سرش بودن انگار داشتن باهاش حرف میزدن ولی اون صداشون رو نمی شنید
گوشاش سوت میکشیدن چیزی جز صدای سوتی که تو سرش میپیچد نمی شنید
میخواست حرفی بزنه ولی توانشو نداشت دهنش خیلی خشک بود انگار چندروز بود آب نخورده بود
حس میکرد تو خواب عمیقی فرو رفته که بیرون اومدن ازش راحت نبود
دکتر که متوجه شد اثرات بیهوشی هنوز کاملا از بین نرفتن و بیمار هنوز هوشیاری کاملش رو به دست نیورده از اتاق خارج شد و به سمت دو کمیسری که بیرون اتاق منتظر بودن رفت
با دیدن دکتر هردو به سمتش حجوم اوردن:
_دکتر چیشد؟!
:به هوش اومد؟!
دکتر: آقایون آروم باشید همه چیز روبراهه بخاطر دارو بیهوشی ای که بهشون تزریق کردیم هنوز هوشیاری کاملشون رو به دست نیوردن تا چند دقیقه دیگه هوشیاریشون کاملا برمیگرده اون موقع میتونید باهاشون حرف بزنید
_باشه خیلی ممنون آقای دکتر
:مشکلی نیست اگر ما بریم داخل؟
دکتر:نه مشکلی نیست فقط لطفاً سروصدا ایجاد نکنید بیمار باید استراحت کنه
:حتما..ممنونم
بار ورودشون به اتاق نگاه دخترک سمتشون رفت هنوز سرش گیج میرفت و درد بدی تو سرش حس میکرد ولی الان بیشتر از هرچیزی به آب نیاز داشت پس لباشو از هم فاصله داد تا درخواست آب کنه
+آ..آب.. لطفاً(آروم)
یونگی متوجه شد دختر سعی داره چیزی بگه:
_جاییتون درد میکنه؟! دکترو صدا کنم؟!
+آب..(سرفه)
_آب میخواین؟یه لحظه صبر کنید
یونگی بطری آبی که کنار تخت بود رو برداشت و به سمت دختر برگشت:
_بزارید کمکتون کنم بشینید
آروم دستاشو روی بازوهای دخترک گذاشت و کمکش کرد روی تخت بشینه
در بطری رو باز کرد و سمت دخترک گرفت:
+ممنون
_خواهش میکنم
: اگر مساعد هستین میتونیم چنتا سوال ازتون بپرسیم؟
+بله حتما...(سرفه)
_خب خانمه..؟
+پارک ا٫ت هستم
_خانم پارک یادتون میاد واستون چه اتفاقی افتاد؟
+درست یادم نمیاد...من..من داشتم به خونم برمیگشتم که یه نفر بهم حمله کرد..هق..میخواست..هق..کیفمو ببره وقتی مقاومت کردم با یه چیزی به سرم ضربه زد همینارو به خاطر دارم..هق..ولی یه حرفشو خوب یادم میاد...گفت بازم برمیگرده سراغم..هققق..خیلی ترسیدم.. لطفاً نزارید دوباره بهم آسیب بزنه..هقق
ادامه دارد...
پارت¹¹
صداهایی که به گوشش میرسیدن واسش نامفهوم بودن تصویر روبهروش خیلی تار و نورانی بود
جایی که توش بود واسش ناآشنا بود با چشمای نیمه بازش سعی داشت بفهمه اطرافش چه خبره
چند نفر بالا سرش بودن انگار داشتن باهاش حرف میزدن ولی اون صداشون رو نمی شنید
گوشاش سوت میکشیدن چیزی جز صدای سوتی که تو سرش میپیچد نمی شنید
میخواست حرفی بزنه ولی توانشو نداشت دهنش خیلی خشک بود انگار چندروز بود آب نخورده بود
حس میکرد تو خواب عمیقی فرو رفته که بیرون اومدن ازش راحت نبود
دکتر که متوجه شد اثرات بیهوشی هنوز کاملا از بین نرفتن و بیمار هنوز هوشیاری کاملش رو به دست نیورده از اتاق خارج شد و به سمت دو کمیسری که بیرون اتاق منتظر بودن رفت
با دیدن دکتر هردو به سمتش حجوم اوردن:
_دکتر چیشد؟!
:به هوش اومد؟!
دکتر: آقایون آروم باشید همه چیز روبراهه بخاطر دارو بیهوشی ای که بهشون تزریق کردیم هنوز هوشیاری کاملشون رو به دست نیوردن تا چند دقیقه دیگه هوشیاریشون کاملا برمیگرده اون موقع میتونید باهاشون حرف بزنید
_باشه خیلی ممنون آقای دکتر
:مشکلی نیست اگر ما بریم داخل؟
دکتر:نه مشکلی نیست فقط لطفاً سروصدا ایجاد نکنید بیمار باید استراحت کنه
:حتما..ممنونم
بار ورودشون به اتاق نگاه دخترک سمتشون رفت هنوز سرش گیج میرفت و درد بدی تو سرش حس میکرد ولی الان بیشتر از هرچیزی به آب نیاز داشت پس لباشو از هم فاصله داد تا درخواست آب کنه
+آ..آب.. لطفاً(آروم)
یونگی متوجه شد دختر سعی داره چیزی بگه:
_جاییتون درد میکنه؟! دکترو صدا کنم؟!
+آب..(سرفه)
_آب میخواین؟یه لحظه صبر کنید
یونگی بطری آبی که کنار تخت بود رو برداشت و به سمت دختر برگشت:
_بزارید کمکتون کنم بشینید
آروم دستاشو روی بازوهای دخترک گذاشت و کمکش کرد روی تخت بشینه
در بطری رو باز کرد و سمت دخترک گرفت:
+ممنون
_خواهش میکنم
: اگر مساعد هستین میتونیم چنتا سوال ازتون بپرسیم؟
+بله حتما...(سرفه)
_خب خانمه..؟
+پارک ا٫ت هستم
_خانم پارک یادتون میاد واستون چه اتفاقی افتاد؟
+درست یادم نمیاد...من..من داشتم به خونم برمیگشتم که یه نفر بهم حمله کرد..هق..میخواست..هق..کیفمو ببره وقتی مقاومت کردم با یه چیزی به سرم ضربه زد همینارو به خاطر دارم..هق..ولی یه حرفشو خوب یادم میاد...گفت بازم برمیگرده سراغم..هققق..خیلی ترسیدم.. لطفاً نزارید دوباره بهم آسیب بزنه..هقق
ادامه دارد...
۳.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.