وانشات جونگ کوک"
خب قبلش یه توضیح بدم؛
جئون جونگ کوک:۲۲ساله
جئون شانا:۱۸ ساله
داستان از این قراره که شانا چندماهیه که برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته و خب قراره این مدتو با خانواده عموش که دوتا پسر[جونگکوک و جیمین] و یه دختر[یوجونگ] دارن بمونه.حالا داستانایی پیش میاد و...
_شاینی!
با صدای نسبتا بلندی اسم دخترعموشو صدا زد و وسط حرفاش پرید.
+شانا!
دختر هم جواب پسر عموشو بی ربط داد.
_چی؟!
+گفتم شانا صدام بزن.
دختر با همون تن صدای قبلی گفت.اما پسر بزرگتر همونطور که از تعجب ابروهاشو بالا مینداخت،دستاشو جلوی سینهش برد و حالت حق به جانبی به خودش گرفت.
_حالا هرچی خانوم جئون! سعی نکن از بحث دور بشی.ما توافق کرده بودیم.
جونگ کوک حالا که تن صداش کمی آرومتر از دفعه ی قبلی بود ادامه داد.
_قرار شد تو این یک هفته ای که مامان بابای من رفتن خونه یوجونگ برای سفر،یه سری قوانینو رعایت کنیم.که شامل من،تو و جیمین میشه.اما اونطور که به نظر میرسه شما-
حالا که نفسی میگرفت ادامه داد.
_خانوم جئون!علاقه ای به رعایتشون نداری.
در واقع اتفاق خاصی نیوفتاده بود.لااقل شانا اینطور فکر میکرد.اما جونگکوک داشت بزرگش میکرد.
+خب حرفاتو زدی،حالا بزار من بگم.
قدمی به جلو برداشت.
+بر اساس گفته های شما-
چشمی چرخوند و با حالت نیشخندی، اسمی که میخواست بگه رو اصلاح کرد.
+آقای پسر عمو جئون! شمام این قوانینی رو که میگید زیاد رعایت نمی کنید.به عنوان مثال-
شانا با حالت سخنوری که همیشه تو این موقعیتا به خودش میگرفت،ادامه داد.
+این سه روز گذشته رو چند بار زودتر از ساعت موعدی که گفتی،اومدی؟
جونگ کوک ذره ای حالتش عوض نشد.
میخواست چیزی بگه که در ورودی سالن باز شد.
×سلام!
و بعد چهره ی خندان برادر کوچیکتر جونگ کوک ،جیمین نمایان شد.
جیمین که حالا درو بسته بود،روی کاناپه کوله شو پرت کرد و خودش رو ولو کرد.
جونگ کوک و شانا که حالا کمی آرومتر شده بودن،هرکدوم روی مبل جداگونه ای نشستن.
در واقع هر دوی اونا جواب جیمین رو داده بودن اما نه زیاد صمیمی،که خب برادر کوچیکتر یه تنشی رو بین اون دوتا حس کرد اما چیزی نگفت.
×برنامتون چیه؟میخواین فیلم ببینیم؟یا-
هنوز حرفش تموم نشده بود که جونگ کوک بلند شد و همونطور که به سمت اتاقش میرفت وسط حرف برادرش پرید.
_من جایی نمیام،میرم بخوابم.شب بخیر!
'شب بخیر' رو با تن صدای بلندتری گفت و محکم در اتاقشو بست که دو فرد داخل سالن چشماشونو از شدت بلند بودن بسته شدن در،غیر ارادی رو هم فشردن.
جونگ کوک زیاد عصبانی نمیشد ،در واقع همه آروم بودنشو نسبت به برادر کوچیکترش میشناختن.
باهوش بودن و صد البته خوشتیپ تر بودن.
اما خب همه کامل نبودن و نقص هایی هم داشتن که جونگ کوک هم مستثنا نبود.
خب عزیزان دوست نظراتتونو کامنت کنید تا انرژی باشه برا ادامش(
#جونگکوک#بنگتن#سناریو#فیک#وانشات#تکپارتی
جئون جونگ کوک:۲۲ساله
جئون شانا:۱۸ ساله
داستان از این قراره که شانا چندماهیه که برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته و خب قراره این مدتو با خانواده عموش که دوتا پسر[جونگکوک و جیمین] و یه دختر[یوجونگ] دارن بمونه.حالا داستانایی پیش میاد و...
_شاینی!
با صدای نسبتا بلندی اسم دخترعموشو صدا زد و وسط حرفاش پرید.
+شانا!
دختر هم جواب پسر عموشو بی ربط داد.
_چی؟!
+گفتم شانا صدام بزن.
دختر با همون تن صدای قبلی گفت.اما پسر بزرگتر همونطور که از تعجب ابروهاشو بالا مینداخت،دستاشو جلوی سینهش برد و حالت حق به جانبی به خودش گرفت.
_حالا هرچی خانوم جئون! سعی نکن از بحث دور بشی.ما توافق کرده بودیم.
جونگ کوک حالا که تن صداش کمی آرومتر از دفعه ی قبلی بود ادامه داد.
_قرار شد تو این یک هفته ای که مامان بابای من رفتن خونه یوجونگ برای سفر،یه سری قوانینو رعایت کنیم.که شامل من،تو و جیمین میشه.اما اونطور که به نظر میرسه شما-
حالا که نفسی میگرفت ادامه داد.
_خانوم جئون!علاقه ای به رعایتشون نداری.
در واقع اتفاق خاصی نیوفتاده بود.لااقل شانا اینطور فکر میکرد.اما جونگکوک داشت بزرگش میکرد.
+خب حرفاتو زدی،حالا بزار من بگم.
قدمی به جلو برداشت.
+بر اساس گفته های شما-
چشمی چرخوند و با حالت نیشخندی، اسمی که میخواست بگه رو اصلاح کرد.
+آقای پسر عمو جئون! شمام این قوانینی رو که میگید زیاد رعایت نمی کنید.به عنوان مثال-
شانا با حالت سخنوری که همیشه تو این موقعیتا به خودش میگرفت،ادامه داد.
+این سه روز گذشته رو چند بار زودتر از ساعت موعدی که گفتی،اومدی؟
جونگ کوک ذره ای حالتش عوض نشد.
میخواست چیزی بگه که در ورودی سالن باز شد.
×سلام!
و بعد چهره ی خندان برادر کوچیکتر جونگ کوک ،جیمین نمایان شد.
جیمین که حالا درو بسته بود،روی کاناپه کوله شو پرت کرد و خودش رو ولو کرد.
جونگ کوک و شانا که حالا کمی آرومتر شده بودن،هرکدوم روی مبل جداگونه ای نشستن.
در واقع هر دوی اونا جواب جیمین رو داده بودن اما نه زیاد صمیمی،که خب برادر کوچیکتر یه تنشی رو بین اون دوتا حس کرد اما چیزی نگفت.
×برنامتون چیه؟میخواین فیلم ببینیم؟یا-
هنوز حرفش تموم نشده بود که جونگ کوک بلند شد و همونطور که به سمت اتاقش میرفت وسط حرف برادرش پرید.
_من جایی نمیام،میرم بخوابم.شب بخیر!
'شب بخیر' رو با تن صدای بلندتری گفت و محکم در اتاقشو بست که دو فرد داخل سالن چشماشونو از شدت بلند بودن بسته شدن در،غیر ارادی رو هم فشردن.
جونگ کوک زیاد عصبانی نمیشد ،در واقع همه آروم بودنشو نسبت به برادر کوچیکترش میشناختن.
باهوش بودن و صد البته خوشتیپ تر بودن.
اما خب همه کامل نبودن و نقص هایی هم داشتن که جونگ کوک هم مستثنا نبود.
خب عزیزان دوست نظراتتونو کامنت کنید تا انرژی باشه برا ادامش(
#جونگکوک#بنگتن#سناریو#فیک#وانشات#تکپارتی
۳.۹k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.