"جانشینان لجباز"
جانشینان لجباز پارت 15
ا.ت ویو:
با نوری که طبق معمول از پنجره روبهروی تخت به صورتم میخورد از خواب بیدار شدم.
درد خفیفی بخاطر نوشیدنی دیشب توی سرم احساس میکردم.
گوشیمو چک کردم...ساعت 11و سی دقیقهی ظهر بود...من همیشه زود از خواب بیدار میشدم...این همه تنبلی سابقه نداشته....شاید زیادی مست کردم یا خیلی خسته شدم....ولی منکه دیشب کاری نکردم که خسته....بعد چن مین منگ زدن بالاخره یادم اومدم دیشب چیشد...تهیونگ بهم اعتراف کرده بود!هنوز باورم نمیشد...تهیونگ بخاطر اینکه بامن ازدواج نکنه اون همه نقشه کشید ولی حالا...بیخیال حتما خیلی مست بوده اون مهم نیست...من چه غلطی کردم!؟ باهاش خوابیدم!؟ الان چیکار کنم؟نمیتونم نگاش کنم...دارم از خجالت آب میشم! ا.تی احمق!
همینجوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای خمیازهی تهیونگ اومد... منم سریع خودم زیر پتو قایم کردم که مثلا خوابم!
تهیونگ خمیازه ای کشید و به سمت ا.ت برگشت
_میدونم بیداری...
و ا.ت رو سمت خودش برگردوند... ا.ت داشت با صورتی که از خجالت قرمز شده بود و چشماش که فقط یه ریزه بازش کرده بود نگاش میکرد.
تهیونگ ریز خندید و موهای ا.ت رو از جلو چشماش کنار زد و دستشو روی صورتش گذاشت و دوباره خندید
_فکر نمیکردم انقدر خجالت زده بشی...سرخ شدی!
+چ....چ...چی؟ از چی باید خجالت بکشم!؟ اتفاقی که نیافتاد....
_هوممممم...اوتوکه....یعنی واقعا چیزی یادت نیست؟
سریع به ا.ت نزدیک شد و یه بوسهی کوچولو روی لباش گذاشت
_فکر کنم اینجوری شد! یادت اومد؟
ا.ت دوبرابر بیشتر سرخ شد
+اهم...اهم.... من میرم دست و صورتمو بشورم!
تهیونگ از جاش پاشد و نشست به ا.ت نگاه کرد که داشت میدویید و چند باری وسطش سکندری خورد!
آروم خندید:اون خیلی کیوته...
بعد ا.ت تهیونگ رفت و دست و صورتشو شست و برگشت دید ا.ت جلوی آینه داره موهاشو شونه میکنه...
تیهونگ رفت و روی تخت نشست و به کنارش اشاره کرد:بیا اینجا
+چرا؟
_گفتم بیا اینجا!
ا.ت رفت و کنار تهیونگ نشست
_شانه تو بده و پشت به من بشین
+میخوای چیکا...
_هیششش فقط بشین
ا.ت تکون به موهاش داد و پشت به تهیونگ نشست
تهیونگ هم موهای ا.ت رو آروم شونه میکرد لبخند میزد
+اهم...دستت خوبه؟
_اوهوم...خوبم...فکر کنم دیگه ترمیم شده...ا.ت موبندت کو؟
+رو میزه...
تهیونگ شروع کرد موهای ا.ت رو بافتن...
+تو بلدی مو ببافی؟
_اوهوم!
+از کجا یاد گرفتی؟
_از وقتی خیلی بچه بودم...مامانم موهای میهی رو میبافت و من نگاش میکردم....وقتی که میهی کلاس اولی شد و رفت مدرسه.... مامانم دیگه وقت نداشت موهاشو ببافه! منم از خدا خواسته صبحا زود بیدار میشدم و میهی رو بیدار میکردم تا موهاشو ببافم! میهی موهای خیلی قشنگی داشت...
تهیونگ قطره اشکی که از گوشهی چشماش پایین چکید رو پاک کرد ...:تموم شد
ا.ت به سمت تهیونگ برگشت و تهیونگ رو بغل کرد: ازین به بعد اگه دلت خواست موهای کسی رو ببافی...میتونی موهای منو ببافی!
تهیونگ هم ا.ت رو بغل کرد و روی سرش دست کشید:ممنونم!....
ا.ت به سمت تهیونگ برگشت و دو قطره اشکی که روی صورتش چکیده بود رو پاک کرد و بهش لبخند زد:میای بریم بیرون؟....
ا.ت ویو:
با نوری که طبق معمول از پنجره روبهروی تخت به صورتم میخورد از خواب بیدار شدم.
درد خفیفی بخاطر نوشیدنی دیشب توی سرم احساس میکردم.
گوشیمو چک کردم...ساعت 11و سی دقیقهی ظهر بود...من همیشه زود از خواب بیدار میشدم...این همه تنبلی سابقه نداشته....شاید زیادی مست کردم یا خیلی خسته شدم....ولی منکه دیشب کاری نکردم که خسته....بعد چن مین منگ زدن بالاخره یادم اومدم دیشب چیشد...تهیونگ بهم اعتراف کرده بود!هنوز باورم نمیشد...تهیونگ بخاطر اینکه بامن ازدواج نکنه اون همه نقشه کشید ولی حالا...بیخیال حتما خیلی مست بوده اون مهم نیست...من چه غلطی کردم!؟ باهاش خوابیدم!؟ الان چیکار کنم؟نمیتونم نگاش کنم...دارم از خجالت آب میشم! ا.تی احمق!
همینجوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که صدای خمیازهی تهیونگ اومد... منم سریع خودم زیر پتو قایم کردم که مثلا خوابم!
تهیونگ خمیازه ای کشید و به سمت ا.ت برگشت
_میدونم بیداری...
و ا.ت رو سمت خودش برگردوند... ا.ت داشت با صورتی که از خجالت قرمز شده بود و چشماش که فقط یه ریزه بازش کرده بود نگاش میکرد.
تهیونگ ریز خندید و موهای ا.ت رو از جلو چشماش کنار زد و دستشو روی صورتش گذاشت و دوباره خندید
_فکر نمیکردم انقدر خجالت زده بشی...سرخ شدی!
+چ....چ...چی؟ از چی باید خجالت بکشم!؟ اتفاقی که نیافتاد....
_هوممممم...اوتوکه....یعنی واقعا چیزی یادت نیست؟
سریع به ا.ت نزدیک شد و یه بوسهی کوچولو روی لباش گذاشت
_فکر کنم اینجوری شد! یادت اومد؟
ا.ت دوبرابر بیشتر سرخ شد
+اهم...اهم.... من میرم دست و صورتمو بشورم!
تهیونگ از جاش پاشد و نشست به ا.ت نگاه کرد که داشت میدویید و چند باری وسطش سکندری خورد!
آروم خندید:اون خیلی کیوته...
بعد ا.ت تهیونگ رفت و دست و صورتشو شست و برگشت دید ا.ت جلوی آینه داره موهاشو شونه میکنه...
تیهونگ رفت و روی تخت نشست و به کنارش اشاره کرد:بیا اینجا
+چرا؟
_گفتم بیا اینجا!
ا.ت رفت و کنار تهیونگ نشست
_شانه تو بده و پشت به من بشین
+میخوای چیکا...
_هیششش فقط بشین
ا.ت تکون به موهاش داد و پشت به تهیونگ نشست
تهیونگ هم موهای ا.ت رو آروم شونه میکرد لبخند میزد
+اهم...دستت خوبه؟
_اوهوم...خوبم...فکر کنم دیگه ترمیم شده...ا.ت موبندت کو؟
+رو میزه...
تهیونگ شروع کرد موهای ا.ت رو بافتن...
+تو بلدی مو ببافی؟
_اوهوم!
+از کجا یاد گرفتی؟
_از وقتی خیلی بچه بودم...مامانم موهای میهی رو میبافت و من نگاش میکردم....وقتی که میهی کلاس اولی شد و رفت مدرسه.... مامانم دیگه وقت نداشت موهاشو ببافه! منم از خدا خواسته صبحا زود بیدار میشدم و میهی رو بیدار میکردم تا موهاشو ببافم! میهی موهای خیلی قشنگی داشت...
تهیونگ قطره اشکی که از گوشهی چشماش پایین چکید رو پاک کرد ...:تموم شد
ا.ت به سمت تهیونگ برگشت و تهیونگ رو بغل کرد: ازین به بعد اگه دلت خواست موهای کسی رو ببافی...میتونی موهای منو ببافی!
تهیونگ هم ا.ت رو بغل کرد و روی سرش دست کشید:ممنونم!....
ا.ت به سمت تهیونگ برگشت و دو قطره اشکی که روی صورتش چکیده بود رو پاک کرد و بهش لبخند زد:میای بریم بیرون؟....
۱۲۳.۰k
۰۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.