you for me
پارت ۱۹
ویو فلیکس
دلم...دلم هیونجین رو میخواد...دلم از اون بغل های ارامش بخشش میخواد..دلم میخواد دستاشو بگیرم...سویشرت اون رو دور خودم انداختم. بوی لون رو میده.
من از کی انقدر وابسته اون شدم...از کی انقدر بهش فکر میکنم...از کی دلیل خنده هام شده...یعنی..من..من عاشقش شدم؟
با گفتن این حرف ، احساس کردم قلبم اون رو تایید کرد. ولی..نمیشه...نمیشه باهم باشیم..نباید بهش بگم...به هیچکس نباید بگم..نمیخوام دوستیمون خراب شه...نمیخوام از دستش بدم..
پتو رو روی سرم انداختم. کمی اروم شدم اما ذهنم هنوز درگیر بود. چشمام رو روی هم گذاشتم. بعد از چند دقیقه به خواب رفتم.
فردا صبح
از خواب بیدار شدم.نگاهی به خودم داخل اینه انداختم. اون کبودی هنوز اونجا بود...نرفته بود. کارام رو انجام دادم و از خونه زدم بیرون. داخل راه ، هیونجین رو دیدم. با لبخند به سمت من اومد اما با دیدن صورتم لبخندش محو شد.
ویو هیونجین
داشتم راه میرفتم ، که فلیکس رو دیدم. با لبخند به سمتش رفتم ، که متوجه کبودی روی صورتش شدم. لبخندم محو شد. با همون حالت گرم و مهربونی همیشگیش گفت
فلیکس: سلام..چطوری؟
هیونجین: سلام..فلیکس...صورتت چیشده؟
فلیکس: چیز خاصی نیست خوردم زمین.
میدونستم داره دروغ میگه. این کبودی مال یه خوردن زمین ساده نبود. انگار که یه نفر اون رو زده باشه.
هیونجین: فلیکس ، دروغ نگو بگو چیشده.
فلیکس: هیچی باور کن چیزی نیست.
هیونجین: خواهش میکنم فلیکس ، من دوستتم خواهش میکنم بگو چیشده.
نفسی بیرون داد. چهره اش غمگین شد.
فلیکس: دیروز..ب-بابام...ب-بهم س-سیلی زد..می-میخواستم..از ما-مامانم دفاع کنم..ولی..بعد.
بغض بدی تو صداش بود. پایین لبایش رو چنگ میزد. داشت تلاش میکرد گریه اش رو کنترل کنه.
یعنی جی؟ به چه جرعتی اون رو زده؟
هیونجین: برای چی؟! مگه تو پسرش نیستی؟ به چه حقی این کارو کرده؟!
هیچی نگفت. بدنش کمی لرزید. حالتم نرم شد و نزدیکش شدم. محکم اون رو بغل کردم و موهاش رو نوازش کردم. قطرات اشکش لباسم رو خیس میکرد..اما مهم نبود..
هیونجی: هیس ، اروم باش ، اشکال نداره ، الان دیگه نمیتونه کاری انجام بده باشه؟
فلیکس: اون..اون..هروقت دلش بخواد مارو میزنه...براش مهم نیست
قلبش با شنیدن این حرف درد گرفت. اون رو بیشتر به خودش چسبوند و نوازشش میکرد.
ویو فلیکس
دلم...دلم هیونجین رو میخواد...دلم از اون بغل های ارامش بخشش میخواد..دلم میخواد دستاشو بگیرم...سویشرت اون رو دور خودم انداختم. بوی لون رو میده.
من از کی انقدر وابسته اون شدم...از کی انقدر بهش فکر میکنم...از کی دلیل خنده هام شده...یعنی..من..من عاشقش شدم؟
با گفتن این حرف ، احساس کردم قلبم اون رو تایید کرد. ولی..نمیشه...نمیشه باهم باشیم..نباید بهش بگم...به هیچکس نباید بگم..نمیخوام دوستیمون خراب شه...نمیخوام از دستش بدم..
پتو رو روی سرم انداختم. کمی اروم شدم اما ذهنم هنوز درگیر بود. چشمام رو روی هم گذاشتم. بعد از چند دقیقه به خواب رفتم.
فردا صبح
از خواب بیدار شدم.نگاهی به خودم داخل اینه انداختم. اون کبودی هنوز اونجا بود...نرفته بود. کارام رو انجام دادم و از خونه زدم بیرون. داخل راه ، هیونجین رو دیدم. با لبخند به سمت من اومد اما با دیدن صورتم لبخندش محو شد.
ویو هیونجین
داشتم راه میرفتم ، که فلیکس رو دیدم. با لبخند به سمتش رفتم ، که متوجه کبودی روی صورتش شدم. لبخندم محو شد. با همون حالت گرم و مهربونی همیشگیش گفت
فلیکس: سلام..چطوری؟
هیونجین: سلام..فلیکس...صورتت چیشده؟
فلیکس: چیز خاصی نیست خوردم زمین.
میدونستم داره دروغ میگه. این کبودی مال یه خوردن زمین ساده نبود. انگار که یه نفر اون رو زده باشه.
هیونجین: فلیکس ، دروغ نگو بگو چیشده.
فلیکس: هیچی باور کن چیزی نیست.
هیونجین: خواهش میکنم فلیکس ، من دوستتم خواهش میکنم بگو چیشده.
نفسی بیرون داد. چهره اش غمگین شد.
فلیکس: دیروز..ب-بابام...ب-بهم س-سیلی زد..می-میخواستم..از ما-مامانم دفاع کنم..ولی..بعد.
بغض بدی تو صداش بود. پایین لبایش رو چنگ میزد. داشت تلاش میکرد گریه اش رو کنترل کنه.
یعنی جی؟ به چه جرعتی اون رو زده؟
هیونجین: برای چی؟! مگه تو پسرش نیستی؟ به چه حقی این کارو کرده؟!
هیچی نگفت. بدنش کمی لرزید. حالتم نرم شد و نزدیکش شدم. محکم اون رو بغل کردم و موهاش رو نوازش کردم. قطرات اشکش لباسم رو خیس میکرد..اما مهم نبود..
هیونجی: هیس ، اروم باش ، اشکال نداره ، الان دیگه نمیتونه کاری انجام بده باشه؟
فلیکس: اون..اون..هروقت دلش بخواد مارو میزنه...براش مهم نیست
قلبش با شنیدن این حرف درد گرفت. اون رو بیشتر به خودش چسبوند و نوازشش میکرد.
۸.۸k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.