روزگار روانی
پارت24
ویو ات
تو این هشت ماه فقط میخوابیدم و میرفتم غذا میخوردم امروز میخوام برم پیش دکتر رفتم حاضر شدم از اون ماه به بعد با کسی هیچ حرفی نمیزدم فقط موقع های ضروری این هشت ماه خیلی با این بچه دوست شدم تنها کسی که میتونستم باهاش حرف بزنم نشسته بودم روی تخت
ات:خوشگل مامان خوبه ؟امروز میخوایم ببینیم این کوچولوی ما دختره پسره بریم براش لباس بخریم البته امکان داره یکم مامان ناراحت باشه ولی تو ناراحت نشی مامانی فقط همون قضیه گذشتس چیزی نیست ..
یهو یکی اومد تو تهیونگ بود
تهیونگ:برو بیرون وایستا تا بیام بریم دکتر(سرد)
بدون هیچ حرفی رفتم بیرون کسی که همش بهم میگفت عاشقتم الان حتی کنارم نمیخوابه من نمیدونم احساس میکنم دیگه نسبت بهم هیچ حسی نداره و فقط منتظره این دوماه تموم شده من من دوسش داشتم ولی من واقعا به خاطر کاری که کرد دیگه اعتمادی بهش نداشتم ولی اعتمادم مانع عشقم نسبت بهش نمیشد نمیدونم شاید میخوام اینجوری خودمو قانع کنم تهیونگ اومد رفتیم سوار شدیم وتا مطب هیچ حرفی نزدیم رسیدیم با کلی دردسر بلند شدم درحالی که تهیونگ تا رسیدیم گاز گرفت و رفت اصلا بهم نگاه نکرد که چجوری میخوام پیاده بشم رفتم نشستم روی صندلی انتظار و بقیه رو نگاه میکردم خیلی ها بودن که با خوشحالی تمام منتظر نوبت بودن یه زوجی کنار من بودن
؟:عزیزممم هوس بستنی کردم
شوهرش:الان برات میخرم وایستا اینجا راه نری اذیت میشی باشه (موهاشو ناز میکنه)
؟:باشه (کیوت)
با افسوس به اونا نگاه میکردم راستش وقتی دختره گفت بستنی میخوام من میخواستم ولی کسی نبود که برام بخره پس فقط بهش توجه ای نمیکرد آنقدر بد نگاش میکردم که خودشم فهمید
ات:دختره یا پسر
دختره:پسره
ات:وایی خوش بحالت (خوشحال)
نمیدونم چرا ولی اون دختر بهم خیلی حس خوبی میداد
ات:چه زوج خوبی هستین
دختره:اوممم مرسی
ات:اسمتتت
دختره :سومین و تو ؟
ات:خوشبختم ات جئون ات
سومین:منم خوشبختم با شوهرت اومدی ؟
ات:اره اونجاست اون مرده
سومین:دعوا کردی چرا نمیاد پیشت
ات:کاش دعوا میکردیم
سومین :چرا
نوبت ما بود
ات:خوش حال شدم از دیدنت
سومین:میگم اگه دوست داری شمارتو بده با هم حرف بزنیم
دختر خیلی خوب بود حس خوبی ازش میگرفتم و دختر کنجکاوی بود
ات:حتما شمارم .....
سومین:مرسی شماره منو میخوای
تهیونگ:ات بیا
ات:بهم زنگ بزن اون موقع شمارت برام میوفته
سومین:باشه باشه خدافظ
ات:خدافظ
دوباره با کلی دردسر بلند شدم و رفتم سمت تهیونگ و رفتیم تو
دکتر:خوب آقای کیم تبریک میگم شما یک پسر با یک دختر دارین
ات:چی(داد)
دکتر:شما آروم باش برات خوب نیست
تهیونگ:بشین(جدی)
ویو تهیونگ.....
ویو ات
تو این هشت ماه فقط میخوابیدم و میرفتم غذا میخوردم امروز میخوام برم پیش دکتر رفتم حاضر شدم از اون ماه به بعد با کسی هیچ حرفی نمیزدم فقط موقع های ضروری این هشت ماه خیلی با این بچه دوست شدم تنها کسی که میتونستم باهاش حرف بزنم نشسته بودم روی تخت
ات:خوشگل مامان خوبه ؟امروز میخوایم ببینیم این کوچولوی ما دختره پسره بریم براش لباس بخریم البته امکان داره یکم مامان ناراحت باشه ولی تو ناراحت نشی مامانی فقط همون قضیه گذشتس چیزی نیست ..
یهو یکی اومد تو تهیونگ بود
تهیونگ:برو بیرون وایستا تا بیام بریم دکتر(سرد)
بدون هیچ حرفی رفتم بیرون کسی که همش بهم میگفت عاشقتم الان حتی کنارم نمیخوابه من نمیدونم احساس میکنم دیگه نسبت بهم هیچ حسی نداره و فقط منتظره این دوماه تموم شده من من دوسش داشتم ولی من واقعا به خاطر کاری که کرد دیگه اعتمادی بهش نداشتم ولی اعتمادم مانع عشقم نسبت بهش نمیشد نمیدونم شاید میخوام اینجوری خودمو قانع کنم تهیونگ اومد رفتیم سوار شدیم وتا مطب هیچ حرفی نزدیم رسیدیم با کلی دردسر بلند شدم درحالی که تهیونگ تا رسیدیم گاز گرفت و رفت اصلا بهم نگاه نکرد که چجوری میخوام پیاده بشم رفتم نشستم روی صندلی انتظار و بقیه رو نگاه میکردم خیلی ها بودن که با خوشحالی تمام منتظر نوبت بودن یه زوجی کنار من بودن
؟:عزیزممم هوس بستنی کردم
شوهرش:الان برات میخرم وایستا اینجا راه نری اذیت میشی باشه (موهاشو ناز میکنه)
؟:باشه (کیوت)
با افسوس به اونا نگاه میکردم راستش وقتی دختره گفت بستنی میخوام من میخواستم ولی کسی نبود که برام بخره پس فقط بهش توجه ای نمیکرد آنقدر بد نگاش میکردم که خودشم فهمید
ات:دختره یا پسر
دختره:پسره
ات:وایی خوش بحالت (خوشحال)
نمیدونم چرا ولی اون دختر بهم خیلی حس خوبی میداد
ات:چه زوج خوبی هستین
دختره:اوممم مرسی
ات:اسمتتت
دختره :سومین و تو ؟
ات:خوشبختم ات جئون ات
سومین:منم خوشبختم با شوهرت اومدی ؟
ات:اره اونجاست اون مرده
سومین:دعوا کردی چرا نمیاد پیشت
ات:کاش دعوا میکردیم
سومین :چرا
نوبت ما بود
ات:خوش حال شدم از دیدنت
سومین:میگم اگه دوست داری شمارتو بده با هم حرف بزنیم
دختر خیلی خوب بود حس خوبی ازش میگرفتم و دختر کنجکاوی بود
ات:حتما شمارم .....
سومین:مرسی شماره منو میخوای
تهیونگ:ات بیا
ات:بهم زنگ بزن اون موقع شمارت برام میوفته
سومین:باشه باشه خدافظ
ات:خدافظ
دوباره با کلی دردسر بلند شدم و رفتم سمت تهیونگ و رفتیم تو
دکتر:خوب آقای کیم تبریک میگم شما یک پسر با یک دختر دارین
ات:چی(داد)
دکتر:شما آروم باش برات خوب نیست
تهیونگ:بشین(جدی)
ویو تهیونگ.....
۲.۸k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.