P4
P4
اون چند روز به خوبی و خوشی گذشت
در حقیقت...اون ترم تموم شد
ترم بعد آدم جدیدی وارد اون دانشگاه و اون کلاس شده بود
درسته
کیم نامجون
این باعث خوشحالی جیوون بود
اما....چی قرار پیش بیاد؟؟
روز ها میگذشت و میگذشت
ارا از نامجون خوشش نمیومد
معتقد بود:کسی حق نداره زندگی با ارزش دیگران رو بگیره
ولی تیام اصلا براش مهم نبود
بالاخره....یه روز..
تیام:وایییییی خستممممم
ارا:منم همینطور
جیوون:بیاید بریم یه چیزی بخوریم
وارد سالن غذاخوری شدن
نامجون هم به جمعشون اضافه شد
غذا رو گرفتن و رفتن سر یه میز نشستن
ارا در سکوت داشت غذاشو میخورد و هیچی نمیگفت
اما جیوون نامجون و تیام با هم حرف میزدن
که جیوون متوجه وجود ارا هم شد...بالاخره
جیوون:ارایا..چرا هیچی نمیگی؟؟
ارا:هوم؟...خب..چی بگم؟
تیام در گوش ات گفت
تیام:به خاطر وجود اونه؟؟
قبل از اینکه ارا چیزی بگه جیوون گفت
ظاهرا صدای تیام از درگوشی حرف زدن بیشتر بوده و بقیه هم شنیده بودن
نامی:مشکل....منم؟
جیوون:آره..
اون از تو خوشش نمیاد
نامی:اما اخه..چرا؟
ارا شی؟
ارا صبرش تموم شد
قاشق رو در نهایت آرامش گذاشت تو ظرفش و گفت
ارا:(صاف کردن صدا)
راستش....آره من اصلا از شما خوشم نمیاد...و خیلی هم نگران جیوون هستن
هرچی نباشه شما مافیایی هستی واسه خودت
عشقتون پایدار...اما اگه یه وقت ازش جدا بشید و تصمیم بگیرید خدایی نکرده بکشیدش چی؟
اصلا جدا از مسئله جیوون من
چطور میتونید آدم بکشید؟؟
چطور میتونید زندگی با ارزش کسی رو ازش بگیرید؟
اون طرفی که شما میکشید میتونه یه پدر باشه
یعنی سرپرستی یه خانواده رو داره...یعنی چند نفر منتظرن برگرده خونه
شاید مادر باشه
یعنی یه بچه رو بدون عزیزترین کَسش میکنید؟
شاید یه بچه باشه..
پدر و مادر منتظرشن...
چطور میتونید یه زندگی رو انقد راحت بگیرید؟
اونا حق زندگی دارن
اچا شما حق اینکه اون زندگی رو ازشون بگیری رو نه
نداری...نداری آقای کیم نامجون
اون چند روز به خوبی و خوشی گذشت
در حقیقت...اون ترم تموم شد
ترم بعد آدم جدیدی وارد اون دانشگاه و اون کلاس شده بود
درسته
کیم نامجون
این باعث خوشحالی جیوون بود
اما....چی قرار پیش بیاد؟؟
روز ها میگذشت و میگذشت
ارا از نامجون خوشش نمیومد
معتقد بود:کسی حق نداره زندگی با ارزش دیگران رو بگیره
ولی تیام اصلا براش مهم نبود
بالاخره....یه روز..
تیام:وایییییی خستممممم
ارا:منم همینطور
جیوون:بیاید بریم یه چیزی بخوریم
وارد سالن غذاخوری شدن
نامجون هم به جمعشون اضافه شد
غذا رو گرفتن و رفتن سر یه میز نشستن
ارا در سکوت داشت غذاشو میخورد و هیچی نمیگفت
اما جیوون نامجون و تیام با هم حرف میزدن
که جیوون متوجه وجود ارا هم شد...بالاخره
جیوون:ارایا..چرا هیچی نمیگی؟؟
ارا:هوم؟...خب..چی بگم؟
تیام در گوش ات گفت
تیام:به خاطر وجود اونه؟؟
قبل از اینکه ارا چیزی بگه جیوون گفت
ظاهرا صدای تیام از درگوشی حرف زدن بیشتر بوده و بقیه هم شنیده بودن
نامی:مشکل....منم؟
جیوون:آره..
اون از تو خوشش نمیاد
نامی:اما اخه..چرا؟
ارا شی؟
ارا صبرش تموم شد
قاشق رو در نهایت آرامش گذاشت تو ظرفش و گفت
ارا:(صاف کردن صدا)
راستش....آره من اصلا از شما خوشم نمیاد...و خیلی هم نگران جیوون هستن
هرچی نباشه شما مافیایی هستی واسه خودت
عشقتون پایدار...اما اگه یه وقت ازش جدا بشید و تصمیم بگیرید خدایی نکرده بکشیدش چی؟
اصلا جدا از مسئله جیوون من
چطور میتونید آدم بکشید؟؟
چطور میتونید زندگی با ارزش کسی رو ازش بگیرید؟
اون طرفی که شما میکشید میتونه یه پدر باشه
یعنی سرپرستی یه خانواده رو داره...یعنی چند نفر منتظرن برگرده خونه
شاید مادر باشه
یعنی یه بچه رو بدون عزیزترین کَسش میکنید؟
شاید یه بچه باشه..
پدر و مادر منتظرشن...
چطور میتونید یه زندگی رو انقد راحت بگیرید؟
اونا حق زندگی دارن
اچا شما حق اینکه اون زندگی رو ازشون بگیری رو نه
نداری...نداری آقای کیم نامجون
۵.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.