i used to hate alphas
i used to hate alphas
p1
با صدای زنگ گوشیش چشم هاش رو بیشتر روی هم فشار داد و همونطور که صورتش روی بالش بود، دنبال گوشیش گشت و خاموشش کرد. اصلا حوصله ی بیدار شدن نداشت.
"جونگکوک... بیدار شو!"
جونگکوک اخم غلیظی کرد و سرش رو بیشتر توی بالش فرو برد. حالا که گوشیش رو خفه کرده بود، مادرش نمی ذاشت بخوابه. واقعاً که عجب وضعیتی بود...
"جئون جونگکوک!"
آهی کشید و غلطی زد. حتما باید پتو رو روی سرش می کشید تا دیگه صداش نزنه؟ پتو رو روی سرش کشید تا به خوابش ادامه بده که حس کرد جسم سبکی روی کمرشه. کمی تکون خورد و پتو رو از روی سرش کنار زد. به زور چشم هاش رو باز کرد و صورت کوچولو و اخموی هانریون رو دید.
"هی خابالو، بهتره زودتر بیدار شی وگرنه همه ی صبحانه ای که مامان بزرگ درست کرده رو خودم می خورم. "
جونگکوک لبخند عمیقی زد و گونه ی اون کوچولوی بانمک رو نوازش کرد.
"من تو بهشت بیدار شدم فرشته کوچولو؟"
و دستش رو دور گردن هانریون برد و اون رو توی تخت خودش انداخت و مشغول قلقلک دادنش شد.
"نه... لباسام!"
هانریون با صدای جیغ مانندی گفت و جونگکوک همچنان در حال قلقلک دادن هانریون بود.
"صبح بخیییییر هانی من!"
صدای خنده های هانریون و جونگکوک تقریباً تمام خونه رو پر کرده بود و طولی نکشید که خانم جئون جلوی در ظاهر شد. لبخند کوچیکی روی لب هاش بود و اون لحظه های دوست داشتنی رو تماشا می کرد.
خانم جئون هانریون رو صدا زد و بالاخره جونگکوک هم از تختش بیرون اومد.
بعد از خوردن صبحانه خانم جئون کیف هانریون رو دستش داد و بعد از گرفتن بوسه ی خداحافظی، نوه ی شیرینش رو تا دم در بدرقه کرد.
"هانریون، یادت نره امروزم مؤدب باشی؛ یکم صبر کنی، مامی هم میاد..."
و نگاهی به راهروی ورودی انداخت و جونگکوک رو صدا زد.
"جونگکوک، زودباش بیا، هانریون دیرش می شه ها!"
جونگکوک با تمام سرعت سمت در رفت و مشغول بستن بند کفش های هانریو شد.
"ببخشید هانی، نگران نباش دیرت نمی شه!"
جونگکوک از مادرش خداحافظی کرد و در حالی که دست کوچیک هانریو رو توی دستش گرفته بود از در بیرون رفت. هانریون با عجله دست جونگکوک رو کشید.
"مامی، زود باش! الان اتوبوس می رسه!"
جلوی در خونه ی همسایه چند تا خانم ایستاده بودن و داشتن با نگاه های بد اون دو تا رو تماشا می کردن. جونگکوک سعی می کرد اون ها رو نادیده بگیره، اما گاهی حرف های آزار دهنده ی اون ها رو می شنید و خب... چطور می تونست ناراحت نشه؟
"دیدیشون؟ اون مرده یک امگاست... اوه خدای من، اون بچه بهش می گه مامی!"
"درسته... تازه حتی آلفایی هم همراهشون نیست... احتمالا اون امگا والد مجرده... چقدر بیچاره!"
امگا... امگا... آه واقعا چقدر مسخره! اون پیرزن ها کاری جز فضولی کردن توی کار بقیه ندارن؟
با صدای هانریون به خودش اومد.
p1
با صدای زنگ گوشیش چشم هاش رو بیشتر روی هم فشار داد و همونطور که صورتش روی بالش بود، دنبال گوشیش گشت و خاموشش کرد. اصلا حوصله ی بیدار شدن نداشت.
"جونگکوک... بیدار شو!"
جونگکوک اخم غلیظی کرد و سرش رو بیشتر توی بالش فرو برد. حالا که گوشیش رو خفه کرده بود، مادرش نمی ذاشت بخوابه. واقعاً که عجب وضعیتی بود...
"جئون جونگکوک!"
آهی کشید و غلطی زد. حتما باید پتو رو روی سرش می کشید تا دیگه صداش نزنه؟ پتو رو روی سرش کشید تا به خوابش ادامه بده که حس کرد جسم سبکی روی کمرشه. کمی تکون خورد و پتو رو از روی سرش کنار زد. به زور چشم هاش رو باز کرد و صورت کوچولو و اخموی هانریون رو دید.
"هی خابالو، بهتره زودتر بیدار شی وگرنه همه ی صبحانه ای که مامان بزرگ درست کرده رو خودم می خورم. "
جونگکوک لبخند عمیقی زد و گونه ی اون کوچولوی بانمک رو نوازش کرد.
"من تو بهشت بیدار شدم فرشته کوچولو؟"
و دستش رو دور گردن هانریون برد و اون رو توی تخت خودش انداخت و مشغول قلقلک دادنش شد.
"نه... لباسام!"
هانریون با صدای جیغ مانندی گفت و جونگکوک همچنان در حال قلقلک دادن هانریون بود.
"صبح بخیییییر هانی من!"
صدای خنده های هانریون و جونگکوک تقریباً تمام خونه رو پر کرده بود و طولی نکشید که خانم جئون جلوی در ظاهر شد. لبخند کوچیکی روی لب هاش بود و اون لحظه های دوست داشتنی رو تماشا می کرد.
خانم جئون هانریون رو صدا زد و بالاخره جونگکوک هم از تختش بیرون اومد.
بعد از خوردن صبحانه خانم جئون کیف هانریون رو دستش داد و بعد از گرفتن بوسه ی خداحافظی، نوه ی شیرینش رو تا دم در بدرقه کرد.
"هانریون، یادت نره امروزم مؤدب باشی؛ یکم صبر کنی، مامی هم میاد..."
و نگاهی به راهروی ورودی انداخت و جونگکوک رو صدا زد.
"جونگکوک، زودباش بیا، هانریون دیرش می شه ها!"
جونگکوک با تمام سرعت سمت در رفت و مشغول بستن بند کفش های هانریو شد.
"ببخشید هانی، نگران نباش دیرت نمی شه!"
جونگکوک از مادرش خداحافظی کرد و در حالی که دست کوچیک هانریو رو توی دستش گرفته بود از در بیرون رفت. هانریون با عجله دست جونگکوک رو کشید.
"مامی، زود باش! الان اتوبوس می رسه!"
جلوی در خونه ی همسایه چند تا خانم ایستاده بودن و داشتن با نگاه های بد اون دو تا رو تماشا می کردن. جونگکوک سعی می کرد اون ها رو نادیده بگیره، اما گاهی حرف های آزار دهنده ی اون ها رو می شنید و خب... چطور می تونست ناراحت نشه؟
"دیدیشون؟ اون مرده یک امگاست... اوه خدای من، اون بچه بهش می گه مامی!"
"درسته... تازه حتی آلفایی هم همراهشون نیست... احتمالا اون امگا والد مجرده... چقدر بیچاره!"
امگا... امگا... آه واقعا چقدر مسخره! اون پیرزن ها کاری جز فضولی کردن توی کار بقیه ندارن؟
با صدای هانریون به خودش اومد.
۱۳.۱k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.