میخوامت...برای خودم p2
چشمات رو به مردی که حالا واضح و بدون هیچ تاریی میدیدی ، دوختی..
مردی که کمی دور تر از تخت روی صندلی چوبیی نشسته بود و دست به سینه با پوزخندی ریز بهت نگاه میکرد
همون مردی که تلاش کردی از دستش فرار کنی ولی انگار این دفعه بدتر از هر دفعه ی دیگه ای گیر افتاده بودی..
با شنیدن صداش ، نگاهت رو دقیق تر بهش متمرکز کردی
_ میبینم بلاخره بیدار شدی
با لحن مرموز و آروم همیشگیش حرف زد اما پوزخند روی لباش باعث شد مو به تنت سیخ بشه ، به هر حال فراموش نکرده بودی که اون یک مافیاست..
لبات مدام باز و بسته میشد ولی از ترس کلمه ای به زبونت نمی نشست
تک خنده ای سر داد و تکیش رو از صندلی چوبی گرفت و خودش رو کمی به جلو خم کرد
_ توی این حالت واقعاً دیدنی شدی...هیچ وقت اینقدر ترسیده ندیده بودمت.. واقعاً دختر کله شرقی هستی
خندید و دستش رو به دسته ی صندلی تکیه داد تا بتونه بلند بشه..
روی پاهاش ایستاد و یک قدم به تختی که توش اسیر شده بودی نزدیک شد و در همون حین ادامه داد.
_ باید از همون اول تورو اسیر میکردم تا اینقدر رو پیدا نکنی... از دوست پسر خودت فرار میکنی ؟..هه..جالبه
پوزخند روی لباش کشیده تر شد و بلاخره آخرین قدمشو برداشت و کنار جسمت روی تخت نشست..
ترسیده توی چشمای بی رحمش خیره شدی که انگار این نگاهت بهش انرژی میداد تا مکالمه ی وحشتناکی که شروع کرده بود رو با خوشنودی بیشتری پیش ببره..
_ هوم..فکرش رو نمیکردم توی این وضعیت یک روز ببینمت...ولی حیف شد دختر..تو مجبورم کردی رفتار مهربونم رو فراموش کنم..شاید باید از راه های خشن تری برای مجازات کردنت استفاده کنم هوم ؟
با هر کلمه ای که از زبونش خارج میشد ترست اوج میگرفت و این رو خوب از چشمای اشکیت میتونست تشخیص بده..
با دیدن چهره ی ترسیده و زیبات قهقهه ای سر داد..
_ آه عاشق این لحظه ام..
سرش رو بالا گرفت و در حالی که به وضوح پوزخند حیله گرانش رو میتونستی ببینی دست مردونه اش رو به گونه ی سفیدت نزدیک کرد..
خیلی آروم پشت دستش رو روی گونت کشید و چشمای خمارش رو به چشمای ترسیده ات دوخت..
پوزخندش آروم آروم از روی لباش محو شد و با حس عجیب و عمیقی توی چهره ات به خصوص چشمات خیره شد
مردی که کمی دور تر از تخت روی صندلی چوبیی نشسته بود و دست به سینه با پوزخندی ریز بهت نگاه میکرد
همون مردی که تلاش کردی از دستش فرار کنی ولی انگار این دفعه بدتر از هر دفعه ی دیگه ای گیر افتاده بودی..
با شنیدن صداش ، نگاهت رو دقیق تر بهش متمرکز کردی
_ میبینم بلاخره بیدار شدی
با لحن مرموز و آروم همیشگیش حرف زد اما پوزخند روی لباش باعث شد مو به تنت سیخ بشه ، به هر حال فراموش نکرده بودی که اون یک مافیاست..
لبات مدام باز و بسته میشد ولی از ترس کلمه ای به زبونت نمی نشست
تک خنده ای سر داد و تکیش رو از صندلی چوبی گرفت و خودش رو کمی به جلو خم کرد
_ توی این حالت واقعاً دیدنی شدی...هیچ وقت اینقدر ترسیده ندیده بودمت.. واقعاً دختر کله شرقی هستی
خندید و دستش رو به دسته ی صندلی تکیه داد تا بتونه بلند بشه..
روی پاهاش ایستاد و یک قدم به تختی که توش اسیر شده بودی نزدیک شد و در همون حین ادامه داد.
_ باید از همون اول تورو اسیر میکردم تا اینقدر رو پیدا نکنی... از دوست پسر خودت فرار میکنی ؟..هه..جالبه
پوزخند روی لباش کشیده تر شد و بلاخره آخرین قدمشو برداشت و کنار جسمت روی تخت نشست..
ترسیده توی چشمای بی رحمش خیره شدی که انگار این نگاهت بهش انرژی میداد تا مکالمه ی وحشتناکی که شروع کرده بود رو با خوشنودی بیشتری پیش ببره..
_ هوم..فکرش رو نمیکردم توی این وضعیت یک روز ببینمت...ولی حیف شد دختر..تو مجبورم کردی رفتار مهربونم رو فراموش کنم..شاید باید از راه های خشن تری برای مجازات کردنت استفاده کنم هوم ؟
با هر کلمه ای که از زبونش خارج میشد ترست اوج میگرفت و این رو خوب از چشمای اشکیت میتونست تشخیص بده..
با دیدن چهره ی ترسیده و زیبات قهقهه ای سر داد..
_ آه عاشق این لحظه ام..
سرش رو بالا گرفت و در حالی که به وضوح پوزخند حیله گرانش رو میتونستی ببینی دست مردونه اش رو به گونه ی سفیدت نزدیک کرد..
خیلی آروم پشت دستش رو روی گونت کشید و چشمای خمارش رو به چشمای ترسیده ات دوخت..
پوزخندش آروم آروم از روی لباش محو شد و با حس عجیب و عمیقی توی چهره ات به خصوص چشمات خیره شد
۲.۶k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.