ندیمه عمارت p:²⁸
وقتی صدایی ازش نشنیدم لبخند از این سر به سر گذاشتنش روی لبم ظاهر شد..هر چقدم رو مخ بود ولی بازم خوشم ازش میاد ..کم نمیاره ..از این پسرا نیست که از دماغ فیل افتاده باشه در صورتی که توقع همچنین چیزی داشتم...اخه ثروت و شهرت و یه بابای مایه دار ...برای هرکسی بود توش غرور ایجاد میکرد...شایدم تربیت تهیونگ حرف نداره...پدر جوونیه ولی با ملاحضه..بروز نمیده هاا ولی از چشماش میشه خوند هامین همه زندگیشه...نفسمو اروم بیرون دادم ...کاش منم بابا داشتم...ن اینکه نداشته باشم هاا ولی کاش اینقد خود خواه نبود!... اگه نبود کار من به اینجا نمی کشید...الان مثل هر کدوم از هم سن و سالام پی گردش و تفریح و خوشگذرونی بودم...شاید...شایدم دوست پسر داشتم....ولی خیلی برام جالبه...یکی مثل من با یکی مثل هامین تقریبا زندگی مشابه داریم!...دلیلش برای کار کردن و نمیدونم اما از این سن شاغله...هر کدوممون یه عضو از خانوادمون و نداریم..عضوی که جای خالیش بدجور توی ذوق میزنه!...نمیدونم خواهر یا برادر داره یا ن..اما ظاهرن تک فرزنده...مثل من..اما تنهایش هیچ وقت مثل من نیست...شنیدم یه عمو داره.. دخترعمو و خاله...عضو هایی که شاید من از وجودشون خبر ندارم..اما من تو این دنیا فقط مامانمو دارم...ناراضی نیستم...همین مامان برام یه دنیائه...با وایستادن ماشین نگاهی به دور ور کردم و در نهایت برگشتم سمت هامین که ماشین و خاموش کرد و پیاده شد...با ابرو های بالا پریده و چشم های سوالی دنبالش میکردم که با دست بهم گفت پیاده شم...اروم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش...
هایون: چیزی شده؟...
هامین:امم اره گشنم شده...
لبخندی روی لبم نقش بست و تازه متوجه یه رستوران شیک جلوم شدم ریز سر تکون دادم گفتم:: پس مورد تایید واقع شد...
هامین:هیی بگی نگی!...بزن بریم دیگ من واقعا گشنمه..
ریز سر تکون دادم و گفتم:میشه تو بری داخل ...من به مامانم زنگ بزنم میام...
به معنی فهمیدن سر تکون داد و با انگشت به میز و صندلی های بیرون اشاره کرد :فقط بیا اونجا...
اروم سر تکون دادم و با رفتنش گوشیمو در اوردم و شماره مامان و گرفتمو...که بعد از دوتا بوق جواب داد..
ا/ت:جانم؟
هایون:سلام مامان خوبی؟
ا/ت:اره تو خوبی...رسیدی خونه؟
هایون:با ریئسم اومدیم شام بیرون...زنگ زدم بهت خبر بدم..
ا/ت:اها باش..
هایون:تو کجایی؟
ا/ت:من همین الان کلاسم تموم شد..دارم میرم خونه..
هایون:پس شام بخور...
ا/ت:باشه...خوش بگذره...
لبخندی زدم و گوشی و قطع کردم...سمت جایی که هامین اشاره کرد رفتم و جلوش که سرش توی منو بود نشستم..
هایون:حالا چرا بیرون؟
هامین:از فضای بسته بدم میاد
هایون:که اینطور ...
هامین:چه میخوری؟
هایون:هرچی گرفتی واسه منم بگیر
هامین:من که دست گذاشتم روی گرون ترین ...بالاخره فقط یه بار در سال شما حساب میکنید...
خنده ای کردم و زیر لب پرویی گفتم...متقابلا لبخندی زد و رفت تا سفارش و خودش بده...ن به چن دقه پیش که مثل سگ و گربه بودیم ن به الان!...واقعا نمیدونم اسم این رابطه ای که بینمون شکل گرفته رو چی بزارم؟!
هایون: چیزی شده؟...
هامین:امم اره گشنم شده...
لبخندی روی لبم نقش بست و تازه متوجه یه رستوران شیک جلوم شدم ریز سر تکون دادم گفتم:: پس مورد تایید واقع شد...
هامین:هیی بگی نگی!...بزن بریم دیگ من واقعا گشنمه..
ریز سر تکون دادم و گفتم:میشه تو بری داخل ...من به مامانم زنگ بزنم میام...
به معنی فهمیدن سر تکون داد و با انگشت به میز و صندلی های بیرون اشاره کرد :فقط بیا اونجا...
اروم سر تکون دادم و با رفتنش گوشیمو در اوردم و شماره مامان و گرفتمو...که بعد از دوتا بوق جواب داد..
ا/ت:جانم؟
هایون:سلام مامان خوبی؟
ا/ت:اره تو خوبی...رسیدی خونه؟
هایون:با ریئسم اومدیم شام بیرون...زنگ زدم بهت خبر بدم..
ا/ت:اها باش..
هایون:تو کجایی؟
ا/ت:من همین الان کلاسم تموم شد..دارم میرم خونه..
هایون:پس شام بخور...
ا/ت:باشه...خوش بگذره...
لبخندی زدم و گوشی و قطع کردم...سمت جایی که هامین اشاره کرد رفتم و جلوش که سرش توی منو بود نشستم..
هایون:حالا چرا بیرون؟
هامین:از فضای بسته بدم میاد
هایون:که اینطور ...
هامین:چه میخوری؟
هایون:هرچی گرفتی واسه منم بگیر
هامین:من که دست گذاشتم روی گرون ترین ...بالاخره فقط یه بار در سال شما حساب میکنید...
خنده ای کردم و زیر لب پرویی گفتم...متقابلا لبخندی زد و رفت تا سفارش و خودش بده...ن به چن دقه پیش که مثل سگ و گربه بودیم ن به الان!...واقعا نمیدونم اسم این رابطه ای که بینمون شکل گرفته رو چی بزارم؟!
۱۴۰.۱k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.