وقتی از نظر روحی.....)پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
گوشه ای از اون اتاق بی روح نشسته بودی و توی خودت جمع شده بودی..
هوا ابری بود و واسه ی همین توی اتاق رو سایه ی بزرگی پوشونده بود...
اما...هیچ کدوم از این سیاهی ها...تاریک تر از چیزی که توی قلبت میگذشت نبود.
تمام شبانه روز..کارت شده بود گریه کردن...تمام وقتت روگریه میکردی...اشک میریختی.
زندگیت نابود شده بود...زندگیت پوچ و بی معنی شده بود.
نمیتونستی جلوی ریزش اشک هات رو بگیری...یک هفته درست و حسابی غذا نخورده بودی...یک هفته بود که از اون اتاق سرد و مرده بیرون نیومده بودی...
از همون روز که فهمیدی بچه ی توی شکمت مرده...از همون روز لعنتی...تمام زندگیت روی سرت خراب شد.
بچه ی ۳ ماهه ی توی شکمت رو از دست داده بودی...و حالا حتی شانس دوباره باردار شدنت هم....نابود شده بود.
توی این یک هفته...توی این هفت روز...توی این ساعات تمام اون لحظات رو به یاد داشتی...زمانی که بهت خبر مرگ بچت رو دادن...و زمانی که بدتر از همه بهت گفتن دیگه توانایی دوباره بچه دار شدن رو نداری...
اما...میدونی...درد تو فقط از دست دادن بچت نبود...
مینهو...شوهرت...اون بدجوری خراب شده بود...بدجوری نابود شده بود
از درون داشت تیکه تیکه میشد و تو تمام این هارو به چشمات دیده بودی...اینکه شوهر مهربانت سعی میکرد جلوت لبخند بزنه و در حالی که میدیدی توی این یک هفته تا چه حد شکسته شده...ولی بازم کنارت تظاهر به خوب بودن میکرد...سعی میکرد بهت قوت قلب بده و با کلمات تورو خوشحال تر کنه اما....خودش بیشتر از هر کس دیگه ای به اون کلمات نیاز داشت.
مینهو کسی بود که وقتی بهش خبر باردار بودنت رو دادی...از شوق و ذوق شدید گریه اش گرفت...اون عاشق بچه ها بود...هر شب وقتی از سر کار بر میگشت درمورد بچه ی همکارانش صحبت میکرد و بهت عکس نوزاد های بامزه رو نشون میداد
زمانی که فهمید بچتون مرده....بیشتر از هر کس دیگه ای گریه کرد اما نه جلوی تو...اون مخفیانه و ذره ذره داشت نابود میشد.
حال هیچ کدومتون خوش نبود اما....تو کسی بودی که فکر میکرد هرگز قرار نیست حالت بهتر بشه اما...مینهو به این امید داشت که میتونه...میتونه روزی هم تورو و هم خودش رو شاد ببینه.
امید داشت!
گوشه ای از حمام نشسته بود...
چشماش رو بسته بود و خیلی آروم اشک میریخت...
_ چرا ؟...چرا باید همچین بلایی سر خانواده ی ما بیاد ؟...خدایا...چه گناهی کردم ؟...من...چه
#استری_کیدز
گوشه ای از اون اتاق بی روح نشسته بودی و توی خودت جمع شده بودی..
هوا ابری بود و واسه ی همین توی اتاق رو سایه ی بزرگی پوشونده بود...
اما...هیچ کدوم از این سیاهی ها...تاریک تر از چیزی که توی قلبت میگذشت نبود.
تمام شبانه روز..کارت شده بود گریه کردن...تمام وقتت روگریه میکردی...اشک میریختی.
زندگیت نابود شده بود...زندگیت پوچ و بی معنی شده بود.
نمیتونستی جلوی ریزش اشک هات رو بگیری...یک هفته درست و حسابی غذا نخورده بودی...یک هفته بود که از اون اتاق سرد و مرده بیرون نیومده بودی...
از همون روز که فهمیدی بچه ی توی شکمت مرده...از همون روز لعنتی...تمام زندگیت روی سرت خراب شد.
بچه ی ۳ ماهه ی توی شکمت رو از دست داده بودی...و حالا حتی شانس دوباره باردار شدنت هم....نابود شده بود.
توی این یک هفته...توی این هفت روز...توی این ساعات تمام اون لحظات رو به یاد داشتی...زمانی که بهت خبر مرگ بچت رو دادن...و زمانی که بدتر از همه بهت گفتن دیگه توانایی دوباره بچه دار شدن رو نداری...
اما...میدونی...درد تو فقط از دست دادن بچت نبود...
مینهو...شوهرت...اون بدجوری خراب شده بود...بدجوری نابود شده بود
از درون داشت تیکه تیکه میشد و تو تمام این هارو به چشمات دیده بودی...اینکه شوهر مهربانت سعی میکرد جلوت لبخند بزنه و در حالی که میدیدی توی این یک هفته تا چه حد شکسته شده...ولی بازم کنارت تظاهر به خوب بودن میکرد...سعی میکرد بهت قوت قلب بده و با کلمات تورو خوشحال تر کنه اما....خودش بیشتر از هر کس دیگه ای به اون کلمات نیاز داشت.
مینهو کسی بود که وقتی بهش خبر باردار بودنت رو دادی...از شوق و ذوق شدید گریه اش گرفت...اون عاشق بچه ها بود...هر شب وقتی از سر کار بر میگشت درمورد بچه ی همکارانش صحبت میکرد و بهت عکس نوزاد های بامزه رو نشون میداد
زمانی که فهمید بچتون مرده....بیشتر از هر کس دیگه ای گریه کرد اما نه جلوی تو...اون مخفیانه و ذره ذره داشت نابود میشد.
حال هیچ کدومتون خوش نبود اما....تو کسی بودی که فکر میکرد هرگز قرار نیست حالت بهتر بشه اما...مینهو به این امید داشت که میتونه...میتونه روزی هم تورو و هم خودش رو شاد ببینه.
امید داشت!
گوشه ای از حمام نشسته بود...
چشماش رو بسته بود و خیلی آروم اشک میریخت...
_ چرا ؟...چرا باید همچین بلایی سر خانواده ی ما بیاد ؟...خدایا...چه گناهی کردم ؟...من...چه
۵۵.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.