♡𝕋𝕙𝕖 𝕝𝕒𝕤𝕥 𝕣𝕠𝕨 𝕠𝕗 𝕤𝕖𝕒𝕥𝕤
ساعت هفت شب شده بود از صبح هیچی نخورده بودم داشتم میمردم از گرسنگی . به خانم شین گفته بودم هیونا رو ببره بیرون فقط دلم می خواد قیافشو ببینم . تک خنده ریزی کردم و به کارم ادامه دادم از اونجایی که مدتی بود به کمپانی سر نزده بودم کلی کار رو سرم ریخته بود مشتاق بودم برم خونه پیش دلبرم ولی کلی کار داشتم .
توی فکر بودم که یهو در باش شد نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم دستم رو جلوی صورتم گرفتمو خندمو خوردم خانم شین بود با هیونا . هیونا تو بغل خانم شین خوابیده بود خانم شین گذاشتش رو مبل توی اتاق
_ : خانم شین فردا خودم دنبال پرستار واسه هیونا میگردم
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و صدای خندم بلند شد . خانم شین دستشو جلوی دهنم گذاشت
+ : خانم ساکت الان بلند میشن
تعظیمی کرد و رفت . قیافش دیدنی بود یه کلاه صورتی رنگ رو سرش بود رو کت مشکیش لکه های رنگ بودو دماغ قرمز دلقکی گذاشته بود .
وسایلم رو جمع کردمو هیونا رو بغل بکردم معلوم بود خسته شده پشت ماشین گذاشتمشو تقریبا ۲۰ دقیقه طول کشید برسیم هیونا رو روتختش گذاشتم و خودمم به اتاق خودم رفتم . لباسم و عوض کردم و آرایشم رو پاک بعدشم سمت آشپزخونه رفتم و یه نودل فوری درست کردم و شروع به خوردن کردم تو حال هوای خودم بود که گفت
+ :هانول نباید انقدر کار میکردی قشنگم
از پشت سرم اومد و رفت جلوم نشست قیافشو که دیدم لبخند رو لبم نقش بست دقیقا همون موقعه صدای گریه هیونا اومد مجبور شدم چشامو از رو دلبرم بردارمو برم پیش هیونا . عرق سرد کرده بود و گریه می کرد سریع بغلش کردم اروم که شد بهش گفتم چی شده نفسم
محکم بغلم کرد
+ : خواب دیدم بابا دوباره اعصبانی شده و می خواد بزنتم
دستی رو سرش کشیدم
_ : نترس نفسم من پیشتم
بعد بلندش کردم و بردمش دستشویی که آبی به سر و صورتش کشیدم و دوباره خوابوندمش . واقعا خسته بودم ولی دنبال تهیونگ می گشتم پیداش نکردم به اتاقش رفتم و رو تختش خوابیدم صدایی شنیدم فکر کردم اونه با لبخنده گرمی به خواب عمیقی رفتم
ℙ𝕒𝕣𝕥𝟞
توی فکر بودم که یهو در باش شد نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم دستم رو جلوی صورتم گرفتمو خندمو خوردم خانم شین بود با هیونا . هیونا تو بغل خانم شین خوابیده بود خانم شین گذاشتش رو مبل توی اتاق
_ : خانم شین فردا خودم دنبال پرستار واسه هیونا میگردم
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و صدای خندم بلند شد . خانم شین دستشو جلوی دهنم گذاشت
+ : خانم ساکت الان بلند میشن
تعظیمی کرد و رفت . قیافش دیدنی بود یه کلاه صورتی رنگ رو سرش بود رو کت مشکیش لکه های رنگ بودو دماغ قرمز دلقکی گذاشته بود .
وسایلم رو جمع کردمو هیونا رو بغل بکردم معلوم بود خسته شده پشت ماشین گذاشتمشو تقریبا ۲۰ دقیقه طول کشید برسیم هیونا رو روتختش گذاشتم و خودمم به اتاق خودم رفتم . لباسم و عوض کردم و آرایشم رو پاک بعدشم سمت آشپزخونه رفتم و یه نودل فوری درست کردم و شروع به خوردن کردم تو حال هوای خودم بود که گفت
+ :هانول نباید انقدر کار میکردی قشنگم
از پشت سرم اومد و رفت جلوم نشست قیافشو که دیدم لبخند رو لبم نقش بست دقیقا همون موقعه صدای گریه هیونا اومد مجبور شدم چشامو از رو دلبرم بردارمو برم پیش هیونا . عرق سرد کرده بود و گریه می کرد سریع بغلش کردم اروم که شد بهش گفتم چی شده نفسم
محکم بغلم کرد
+ : خواب دیدم بابا دوباره اعصبانی شده و می خواد بزنتم
دستی رو سرش کشیدم
_ : نترس نفسم من پیشتم
بعد بلندش کردم و بردمش دستشویی که آبی به سر و صورتش کشیدم و دوباره خوابوندمش . واقعا خسته بودم ولی دنبال تهیونگ می گشتم پیداش نکردم به اتاقش رفتم و رو تختش خوابیدم صدایی شنیدم فکر کردم اونه با لبخنده گرمی به خواب عمیقی رفتم
ℙ𝕒𝕣𝕥𝟞
۲.۴k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.