⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 31
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
خندیدم و سمت خونه رفتنم ولی لحظه ی آخر یه قدم عقب گذاشتم و به پنجره خونه ی دیانا خیره شدم.
دیانا که جلوی پنجره وایستاده بود گفت :< تالفی میکنم! >
لبخند موزیانه ای زدمو گفتم :< بی صبرانه منتظرم >
سریع از جاو چشمش جیم شدم و رفتم داخل...
#دیانا🎀
حرص خوردنم با لبخند قاطی شد...
این پسره اسکله ها!
بعد از مسواک زدن به اتاق خواب رفتم و خوابیدم...
****
دیانا :< میخواین برین مشهد؟ >
آزیتا خانوم در حالی که میوه پوست میکند نگاهی بهم انداختو گفت :< آره دیگه...خواستم بگم تنهایی نمیترسی؟یعنی ارسلان هست ولی خب.. >
حرفشو قطع کردمو گفتم :< نه بابا ترس چیه؟من 2ساله تنها زندگی میکنم...حالا چند روزه میرین و میاین؟ >
آزیتا خانوم :< چهار روزه...ساعت2حرکت داریم... >
دیانا :< به سلامتی... >
تکه ای از پرتقالو خوردمو و گفتم :< با اجازه من برم یکم استراحت کنم... >
آزیتا خانوم لبخندی زدو گفت :< برو دخترم >
رفتم طبقه بالا و روی تخت دراز کشیدم...این روزا کار خاصی نداشتم و این عذابم میداد...زندگیم یه نواخت
میگذشت...
بلند شدمو رفتم آشپزخونه، شاید غذا درست کردن بتونه سرگرمم کنه.
واسه خودم لازانیا درست کردم، البته تنها غذایی که بلد بودم خوب بپزم همین بود.
ولش.. بوش که هوش از سر آدم میبرد!
نشستم و مشغول خوردن شدم...ساعت 2 بود که..
پارت 31
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
خندیدم و سمت خونه رفتنم ولی لحظه ی آخر یه قدم عقب گذاشتم و به پنجره خونه ی دیانا خیره شدم.
دیانا که جلوی پنجره وایستاده بود گفت :< تالفی میکنم! >
لبخند موزیانه ای زدمو گفتم :< بی صبرانه منتظرم >
سریع از جاو چشمش جیم شدم و رفتم داخل...
#دیانا🎀
حرص خوردنم با لبخند قاطی شد...
این پسره اسکله ها!
بعد از مسواک زدن به اتاق خواب رفتم و خوابیدم...
****
دیانا :< میخواین برین مشهد؟ >
آزیتا خانوم در حالی که میوه پوست میکند نگاهی بهم انداختو گفت :< آره دیگه...خواستم بگم تنهایی نمیترسی؟یعنی ارسلان هست ولی خب.. >
حرفشو قطع کردمو گفتم :< نه بابا ترس چیه؟من 2ساله تنها زندگی میکنم...حالا چند روزه میرین و میاین؟ >
آزیتا خانوم :< چهار روزه...ساعت2حرکت داریم... >
دیانا :< به سلامتی... >
تکه ای از پرتقالو خوردمو و گفتم :< با اجازه من برم یکم استراحت کنم... >
آزیتا خانوم لبخندی زدو گفت :< برو دخترم >
رفتم طبقه بالا و روی تخت دراز کشیدم...این روزا کار خاصی نداشتم و این عذابم میداد...زندگیم یه نواخت
میگذشت...
بلند شدمو رفتم آشپزخونه، شاید غذا درست کردن بتونه سرگرمم کنه.
واسه خودم لازانیا درست کردم، البته تنها غذایی که بلد بودم خوب بپزم همین بود.
ولش.. بوش که هوش از سر آدم میبرد!
نشستم و مشغول خوردن شدم...ساعت 2 بود که..
۷.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.