پدرخوانده پارت ۲۵
کوک:خوبه حالا بریم
+ناراحت شدم ولی به هر حال اون پدرمه نمیتونم روی حرفش حرفی بزنم بی سر و صدا لباس پوشیدم (گذاشتم) از چادر رفتم بیرون باز بابا عصبی شد ولی خب هوا گرمه چیکارکنم
نشستیم دور هم که از زیر بغل گرفتم و گذاشتم بین پاهاش و دستشوروی رون های لختم میکشید بدنم مور مور شده بود این واقعا عجیبه که سرشو آورد جلو و زمزمه وار توی گوشم گفت
کوک:کی بهت گفته همچین لباس بازی بپوشی؟*بم*
ات:بابا گرمه هوا
کوک:که اینطور
_دستمو روی رون پاش فشار دادم که دیگه اینجوری لباس نپوشه یهو دوستش اومد آب و پاشید بهش اونم گذاشت دنبالش و آب بازی کردن
حالا میفهمم چرا ات و دوست دارم، چون تظاهر نمیکنه چون خود واقعیشه چون همدرده
تمام این چیزای کوچیک و خورد کننده تمام احساسات من نسبت به بچه ای ۱۵ ساله بود
راوی:بچه؟ اکه بچه بود که عاشقش نمیشدی
وقتی از ته دل داشتنش رو آرزو میکنی هر وقت خوابه بهش نگاه میکنی، لمسش میکنی، بوسش میکنی قطعا به چشم یه بچه نمیبینی
کدوم پدری بچه شو توی خواب میبوسه؟ معلومه هیچ کس....
+داشتیم آب بازی میکردیم که بابا اومدجلومو آب و پاشیدم بهش 😐 اونم گذاشت دنبالم خلاصه آب بازی کردیم همدیگه رو مثل سگ خیس کردیم اما کل تنم پیدا بود پوف که بابا لباسشو در اورد و جلو تنم گرفت
ات:اشکال نداره الان میرم عوضش میکنم
کوک:اینو از بدنت جدا کنی من میدونم و تو
ات:چشم*خنده*
+رفتیم توی چادر زیپ چادر رو بست و اومد پیشم یه لباس و شلوارک برداشتم که از دستم گرفتش
کوک:یه چیز پوشیده تر برو کنار خودم برات بر میدارم
+یه هودی با شلوار برام برداشت از چادر بیرون رفت منم پوشیدم(گذاشتم) رفتم بیرون و نشسته بودم که بابا از پشت بغلم کرد...بدنش خیلی گرم و خوبه با برس موهامو شونه میکرد و ما بینش سرمو بوسه میزد شاید بابا خیلی لوسم میکنه آره قطعا میکنه بخاطر همین هر وقت سرم داد میزنه نمیتونم تحمل کنم
کوک:موهات خیلی بلند شده
ات:آره *خحده* میخوام برم کوتاهش کنم
کوک:نچ نمیزارم مو با این خوشگلی(گذاشتم)
ات:چشمممم
کوک:آفرین نینی بابا*سرتو بوسه میزنه*
خب تموم شد میخوای برت ببافم؟
ات:مگه بلدی؟
کوک:یه تلاشی میکنم*خنده*
ات:باشه*خنده*
اسلاید دوم لباس ات قبل آب بازی
اسلاید سوم لباسی که کوک انتخاب کرد
اسلاید چهار موهای ات
+ناراحت شدم ولی به هر حال اون پدرمه نمیتونم روی حرفش حرفی بزنم بی سر و صدا لباس پوشیدم (گذاشتم) از چادر رفتم بیرون باز بابا عصبی شد ولی خب هوا گرمه چیکارکنم
نشستیم دور هم که از زیر بغل گرفتم و گذاشتم بین پاهاش و دستشوروی رون های لختم میکشید بدنم مور مور شده بود این واقعا عجیبه که سرشو آورد جلو و زمزمه وار توی گوشم گفت
کوک:کی بهت گفته همچین لباس بازی بپوشی؟*بم*
ات:بابا گرمه هوا
کوک:که اینطور
_دستمو روی رون پاش فشار دادم که دیگه اینجوری لباس نپوشه یهو دوستش اومد آب و پاشید بهش اونم گذاشت دنبالش و آب بازی کردن
حالا میفهمم چرا ات و دوست دارم، چون تظاهر نمیکنه چون خود واقعیشه چون همدرده
تمام این چیزای کوچیک و خورد کننده تمام احساسات من نسبت به بچه ای ۱۵ ساله بود
راوی:بچه؟ اکه بچه بود که عاشقش نمیشدی
وقتی از ته دل داشتنش رو آرزو میکنی هر وقت خوابه بهش نگاه میکنی، لمسش میکنی، بوسش میکنی قطعا به چشم یه بچه نمیبینی
کدوم پدری بچه شو توی خواب میبوسه؟ معلومه هیچ کس....
+داشتیم آب بازی میکردیم که بابا اومدجلومو آب و پاشیدم بهش 😐 اونم گذاشت دنبالم خلاصه آب بازی کردیم همدیگه رو مثل سگ خیس کردیم اما کل تنم پیدا بود پوف که بابا لباسشو در اورد و جلو تنم گرفت
ات:اشکال نداره الان میرم عوضش میکنم
کوک:اینو از بدنت جدا کنی من میدونم و تو
ات:چشم*خنده*
+رفتیم توی چادر زیپ چادر رو بست و اومد پیشم یه لباس و شلوارک برداشتم که از دستم گرفتش
کوک:یه چیز پوشیده تر برو کنار خودم برات بر میدارم
+یه هودی با شلوار برام برداشت از چادر بیرون رفت منم پوشیدم(گذاشتم) رفتم بیرون و نشسته بودم که بابا از پشت بغلم کرد...بدنش خیلی گرم و خوبه با برس موهامو شونه میکرد و ما بینش سرمو بوسه میزد شاید بابا خیلی لوسم میکنه آره قطعا میکنه بخاطر همین هر وقت سرم داد میزنه نمیتونم تحمل کنم
کوک:موهات خیلی بلند شده
ات:آره *خحده* میخوام برم کوتاهش کنم
کوک:نچ نمیزارم مو با این خوشگلی(گذاشتم)
ات:چشمممم
کوک:آفرین نینی بابا*سرتو بوسه میزنه*
خب تموم شد میخوای برت ببافم؟
ات:مگه بلدی؟
کوک:یه تلاشی میکنم*خنده*
ات:باشه*خنده*
اسلاید دوم لباس ات قبل آب بازی
اسلاید سوم لباسی که کوک انتخاب کرد
اسلاید چهار موهای ات
۴۵.۴k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲