دخترک مغرور🧬♥️
دخترک مغرور🧬♥️
پارت ۷۳
diyana
که یهو پرستار داد زد : سریع دستگاه شک رو بیارید
بابای پانیذ با استرس نگا میکرد
رضا نشست رو زمین محراب رف بغلش
بعد چند دیقه دکتر اون بیرون گف : خوشبختانه حالشون خوبه بهوش اومدن
منتقلشون میکنین به بخش میتونید ببینیدشون
دیانا: ممنون
دکتر رف یهو ارسلان اومد
دیانا : ارسلان چرا اومدی
ارسلان : پانیذ حالش خوبه
دیانا: ارع خداروشکر
بابا ا : ارسلان
ارسلان : ت.ت.تو
بابا ا : باهات کار دارم بزا پانیذ خوب شه
دیانا : هیچ غلطی نمیکنی
رفتم ارسلان رو روی تخت خوابوندم
دیانا : ارسلان بلند نشو از جات بزا خوب شی
ارسلان : دیانا تو برو یه بلایی سرت میاره
دیانا : نترس چون بابام شریکشه هیچ گوهی نمیتونه بخوره
وگرنه برا خودش بد میشه
ارسلان : خوشبحالت
دیانا: چرا
ارسلان : یه خانواده شاد داری من چی
همیشه حسرت یه خانواده شاد داشتم
دیانا : الهی بمیرم برات
همه چی درس میشه
ارسلان : امیدوارم
دیانا: الان استراحت کن
بعدا با هم حرف میزنیم
ارسلان : باشه
paniz
با حس کوفتگی بلند شدم دیدم تو بیمارستانم
بالام بالا سرم بود
نگاهمو ازش دزدیدم
بابا پ : پانیذ دخترم
پانیذ : من دختر تو نیسم
بابا پ : برا چی اینطوری میکنی
پانیذ : خودت واقعا نمیدونی
نمیدونی با ارسلان چیکار کردی
بابا پ : اون یجیزی بین منو ارسلانه
پانیذ : ارسلان داداش منه
هرچیزی باشه به منم ربط دارع
بابا تروخدا ارسلان گنا دارع حداقل اذیتش نکن
خواهش میکنم
بابا پ : باشه فعلا استراحت کن
پانیذ : مرسی
ادامه دارد..
پارت ۷۳
diyana
که یهو پرستار داد زد : سریع دستگاه شک رو بیارید
بابای پانیذ با استرس نگا میکرد
رضا نشست رو زمین محراب رف بغلش
بعد چند دیقه دکتر اون بیرون گف : خوشبختانه حالشون خوبه بهوش اومدن
منتقلشون میکنین به بخش میتونید ببینیدشون
دیانا: ممنون
دکتر رف یهو ارسلان اومد
دیانا : ارسلان چرا اومدی
ارسلان : پانیذ حالش خوبه
دیانا: ارع خداروشکر
بابا ا : ارسلان
ارسلان : ت.ت.تو
بابا ا : باهات کار دارم بزا پانیذ خوب شه
دیانا : هیچ غلطی نمیکنی
رفتم ارسلان رو روی تخت خوابوندم
دیانا : ارسلان بلند نشو از جات بزا خوب شی
ارسلان : دیانا تو برو یه بلایی سرت میاره
دیانا : نترس چون بابام شریکشه هیچ گوهی نمیتونه بخوره
وگرنه برا خودش بد میشه
ارسلان : خوشبحالت
دیانا: چرا
ارسلان : یه خانواده شاد داری من چی
همیشه حسرت یه خانواده شاد داشتم
دیانا : الهی بمیرم برات
همه چی درس میشه
ارسلان : امیدوارم
دیانا: الان استراحت کن
بعدا با هم حرف میزنیم
ارسلان : باشه
paniz
با حس کوفتگی بلند شدم دیدم تو بیمارستانم
بالام بالا سرم بود
نگاهمو ازش دزدیدم
بابا پ : پانیذ دخترم
پانیذ : من دختر تو نیسم
بابا پ : برا چی اینطوری میکنی
پانیذ : خودت واقعا نمیدونی
نمیدونی با ارسلان چیکار کردی
بابا پ : اون یجیزی بین منو ارسلانه
پانیذ : ارسلان داداش منه
هرچیزی باشه به منم ربط دارع
بابا تروخدا ارسلان گنا دارع حداقل اذیتش نکن
خواهش میکنم
بابا پ : باشه فعلا استراحت کن
پانیذ : مرسی
ادامه دارد..
۲۶۸
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.