𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...4۷
مهمونا کم کم میرفتن پس اونا هم تصمیم گرفتن مهمونی رو ترک کنن.
در سکوت و ارامش روی صندلی کنار راننده نشست...
سکوتش معمولی نبود...
تهیونگ هیچوقت ماریا رو انقدر اشفته ندیده بود حداقل طی این ۴ ماه گذشته!
نگاهی به جونگکوک انداخت ظاهرا اونم کمی از ماریا نداشت،
به این سکوت مرگبارشون اعتراض کرد
_اه...چه بلایی سر شما دوتا اومده؟
هیچکدوم میب جواب دادن به سوال تهیونگ رو نداشتن
نفس گرمشو کلافه بیرون داد و استارت ماشینو زد...
تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد
^^^^^^^^^^^^^^
سوالات مسخره و بی جواب مغزشو بهم میریختن
به کارت مشکی توی دستش خیره شد
تاحالا چنین کار وحشتناکی انجام نداده بود چطور میتونست پیشنهاد مین رانگ رو قبول کنه؟
درحالی که حتی مادرش هم نتونسته به اون مرد حیله گر اعتماد کنه اون چطور باید اعتماد میکرد.
کارت توی دست سردش میلغزید
انگشتاشو روی شقیقه اش گذاشت و کمی ماساژ داد...
نفس عمیقی کشید و اکسیژن هوا رو وارد ریه هاش کرد
+نه...نمیتونم قبولش کنم...احمقانه اس!
به سطل کنار تختش نگاهی انداخت
سرشو به نشونه نفی تکون داد و کارتو داخل سطل رها کرد
همون لحظه در اتاق به صدا دراومد
+بیا داخل...
انتظار ورود تهیونگ رو داشت ولی با جونگکوک مواجه شد
به کنار خودش اشاره کرد
+بشین
سرشو پایین انداخته بود...مثل بچه هایی که مرتکب اشتباه بزرگی میشن
-ماریا...باید یه چیزیو بهت بگم
گوشاشو تیز کرد و با دقت بیشتری به حرفای برادرش گوش کرد
-من...من با یکی اشنا شدم
+تو؟
ابروهاشو درهم کشید و با اخم کیوتی به ماریا خیره شد
-مگه من چمه؟
خنده ی کوتاهی کرد و دستای جونگکوک رو توی دستاش گرفت
+ببخشید...تو چیزیت نیست فقط از وقتی که همدیگرو پیدا کردیم ندیدم درباره یه دختر حرف بزنی
-تو...تو از کجا فهمیدی دختره؟
+خودت چی فکر میکنی؟
هول شده دستاشو روی گوشاش گذاشت
-یعنی انقدر ضایعست؟
+خیلی...
لبخند ملیحی تحویل برادرش دادو اونو به اغوش گرمش دعوت کرد
+بیا اینجا ببینم...پسره ی خجالتی!
-هی...من خجالتی نیستم...فقط نمیتونم احساساتمو به خوبی بیان کنم
+باشه...حق با توعه
part...4۷
مهمونا کم کم میرفتن پس اونا هم تصمیم گرفتن مهمونی رو ترک کنن.
در سکوت و ارامش روی صندلی کنار راننده نشست...
سکوتش معمولی نبود...
تهیونگ هیچوقت ماریا رو انقدر اشفته ندیده بود حداقل طی این ۴ ماه گذشته!
نگاهی به جونگکوک انداخت ظاهرا اونم کمی از ماریا نداشت،
به این سکوت مرگبارشون اعتراض کرد
_اه...چه بلایی سر شما دوتا اومده؟
هیچکدوم میب جواب دادن به سوال تهیونگ رو نداشتن
نفس گرمشو کلافه بیرون داد و استارت ماشینو زد...
تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد
^^^^^^^^^^^^^^
سوالات مسخره و بی جواب مغزشو بهم میریختن
به کارت مشکی توی دستش خیره شد
تاحالا چنین کار وحشتناکی انجام نداده بود چطور میتونست پیشنهاد مین رانگ رو قبول کنه؟
درحالی که حتی مادرش هم نتونسته به اون مرد حیله گر اعتماد کنه اون چطور باید اعتماد میکرد.
کارت توی دست سردش میلغزید
انگشتاشو روی شقیقه اش گذاشت و کمی ماساژ داد...
نفس عمیقی کشید و اکسیژن هوا رو وارد ریه هاش کرد
+نه...نمیتونم قبولش کنم...احمقانه اس!
به سطل کنار تختش نگاهی انداخت
سرشو به نشونه نفی تکون داد و کارتو داخل سطل رها کرد
همون لحظه در اتاق به صدا دراومد
+بیا داخل...
انتظار ورود تهیونگ رو داشت ولی با جونگکوک مواجه شد
به کنار خودش اشاره کرد
+بشین
سرشو پایین انداخته بود...مثل بچه هایی که مرتکب اشتباه بزرگی میشن
-ماریا...باید یه چیزیو بهت بگم
گوشاشو تیز کرد و با دقت بیشتری به حرفای برادرش گوش کرد
-من...من با یکی اشنا شدم
+تو؟
ابروهاشو درهم کشید و با اخم کیوتی به ماریا خیره شد
-مگه من چمه؟
خنده ی کوتاهی کرد و دستای جونگکوک رو توی دستاش گرفت
+ببخشید...تو چیزیت نیست فقط از وقتی که همدیگرو پیدا کردیم ندیدم درباره یه دختر حرف بزنی
-تو...تو از کجا فهمیدی دختره؟
+خودت چی فکر میکنی؟
هول شده دستاشو روی گوشاش گذاشت
-یعنی انقدر ضایعست؟
+خیلی...
لبخند ملیحی تحویل برادرش دادو اونو به اغوش گرمش دعوت کرد
+بیا اینجا ببینم...پسره ی خجالتی!
-هی...من خجالتی نیستم...فقط نمیتونم احساساتمو به خوبی بیان کنم
+باشه...حق با توعه
۵.۷k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.