پارت ۵
پارت ۵
یونجون : سوبینا ..
سوبین : جانم ؟
یونجون : میشه نشونم بدی دوست داشتن چه شکلیه ؟
سوبین کمی فکر کرد و همین که خواست بگه دوست داشتن نشون دادنی نیست منصرف شد ، لبخند
محوی زد آروم جلو رفت و بعد از گذاشتن دست هاش دو طرف صورت یونجون لب هاش رو روی لب
های اون قرار داد وکم کم بوسه شون رو عمیق تر کرد ...
تمام مدت یونجون بی حرکت مونده بود و آروم دستش رو روی بازوی سوبین گذاشته بود تا توی همون حالت نگه ش داره ...بعد از اینکه از هم جدا شدن سوبین لبخندی زد
و گفت :
سوبین : به این میگن دوست داشتن
یونجون با بهت به سوبین خیره شد و بعد کم کم لبخند شیرینی روی لب هاش نقش بست و گفت :
یونجون : دوست داشتن چیزجالبیه ...
سوبین : خوشت اومد ؟
معصومانه سرش رو تکون داد وجواب داد :
یونجون : اومم... وقتی اینکاروکردی یه چیز عجیبی درونم احساس کردم ..
سوبین : چی ؟ چجوری بود ؟
یونجون دستش روگذاشت روی قلب سوبین وگفت :
یونجون : یه چیزی اینجا تکون میخوره ..
سوبین خندید و بعد از اینکه یه دور محکم یونجون رو توی بغلش فشردگفت :
سوبین : به این میگن قلب ... یه چیزی که همه ی موجودات زنده دارنش ، احساساتشون هم از همین
قلب میاد ... وقتی احساس خوبی داشته باشی مثل همین دوست داشتن یا وقتایی که بترسی و نگران باشی قلبت محکم شروع میکنه به تپیدن ... در واقع قلبت همیشه میتپه ولی ... اینجور وقت ها تند تر میتپه ...
یونجون با لحن هیجان زده وکیوتی گفت :
یونجون : اوو..چه جالب ..
دوباره خندید و بعد سر یونجون رو گذاشت روی شونه ش و به حالت قبلی برگشت ، انگار آرزوش
بر آورده شده بود ... یه سیاره خالی از هر آدمی ، که یه موجود کیوت و دوستداشتنی هم توش زندگی می کرد
یونجون : سوبینا ..
سوبین : جانم ؟
یونجون : میشه نشونم بدی دوست داشتن چه شکلیه ؟
سوبین کمی فکر کرد و همین که خواست بگه دوست داشتن نشون دادنی نیست منصرف شد ، لبخند
محوی زد آروم جلو رفت و بعد از گذاشتن دست هاش دو طرف صورت یونجون لب هاش رو روی لب
های اون قرار داد وکم کم بوسه شون رو عمیق تر کرد ...
تمام مدت یونجون بی حرکت مونده بود و آروم دستش رو روی بازوی سوبین گذاشته بود تا توی همون حالت نگه ش داره ...بعد از اینکه از هم جدا شدن سوبین لبخندی زد
و گفت :
سوبین : به این میگن دوست داشتن
یونجون با بهت به سوبین خیره شد و بعد کم کم لبخند شیرینی روی لب هاش نقش بست و گفت :
یونجون : دوست داشتن چیزجالبیه ...
سوبین : خوشت اومد ؟
معصومانه سرش رو تکون داد وجواب داد :
یونجون : اومم... وقتی اینکاروکردی یه چیز عجیبی درونم احساس کردم ..
سوبین : چی ؟ چجوری بود ؟
یونجون دستش روگذاشت روی قلب سوبین وگفت :
یونجون : یه چیزی اینجا تکون میخوره ..
سوبین خندید و بعد از اینکه یه دور محکم یونجون رو توی بغلش فشردگفت :
سوبین : به این میگن قلب ... یه چیزی که همه ی موجودات زنده دارنش ، احساساتشون هم از همین
قلب میاد ... وقتی احساس خوبی داشته باشی مثل همین دوست داشتن یا وقتایی که بترسی و نگران باشی قلبت محکم شروع میکنه به تپیدن ... در واقع قلبت همیشه میتپه ولی ... اینجور وقت ها تند تر میتپه ...
یونجون با لحن هیجان زده وکیوتی گفت :
یونجون : اوو..چه جالب ..
دوباره خندید و بعد سر یونجون رو گذاشت روی شونه ش و به حالت قبلی برگشت ، انگار آرزوش
بر آورده شده بود ... یه سیاره خالی از هر آدمی ، که یه موجود کیوت و دوستداشتنی هم توش زندگی می کرد
۸۴۰
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.