part 13
part 13
سویون از خوشحالی بالا پایین میپرید مثل بچه ای که اسباب بازی اش رو بهش پس دادن...
جونگکوک سعی در آرام کردنش داشت اما انگار بی فایده بود.
- باورم نمیشه تو شاهزاده ای یعنی... یعنی با عقل جور در نمیاد.
- سویونا خواهش میکنم آروم باش. من دیگه شاهزاده نیستم.
- ولی اگه برگردی چی؟ میشی امپراتور سرزمین فرشته ها.
- ولی من برنمیگردم. هیونگ توهم برگرد.
جونگکوک بدون حرفی از خونه رفت بیرون.
سویون رو به جیوون کرد و گفت : میخواید بیاین تو من میرم دنبالش.
جیووو لبخندی زد و گفت : خیلی ممنون ولی من باید زود برگردم.
- هرطور راحتین.
جیوون لبخند دیگه ای زد و به احترام سرش رو خم کرد و رفت.
************
برای بررسی مناطق، به همراه سربازش، اومده بودن تا سری بزنن.
درحال بررسی بودن که مردی باهاش برخورد میکنه.
جونگکوک سری معذرت خواهی میکنه و میره... تهیونگ در فکر این بود که میتونه باشه.
به بررسی اش ادامه داد و برگشت قصر.
ساعت 12 شب
باز هم به قدم زدن در شب به تنهایی ادامه داد... کنار پل ایستاد و به صدای آب و نسیم خنکی که به صورتش میخورد، گوش سپرد...
چشمهاش رو بست و خودش رو رها کرد.
صدای پاهای کسی توجهش رو جلب کرد و به سمت صدا چرخید... مردی سیاه پوش رو دید؛ ترسیده بود و نمیدونست که چیکار باید بکنه.
با صدایی لرزان پرسید : چیزی میخوایین؟
- فقط اومدم هوا بخورم.
جونگکوک سری تکون داد و به روبروش خیره موند؛ فکر کرد اون فرد رفته برای همین اون طرفش رو نگاه کرد و دید که هنوز نرفته.
سرش رو تکون داد و قدمی رفت جلو و لب زد : ببخشید مشکلی پیش اومده؟
- ستاره ها زیبان نه؟
جونگکوک به آسمون نگاه کردو لبخندی زد و گفت : اگه کسی رو دوست داشته باشی دیگه ستاره ها معنایی نداره.
مرد چند قدم جلو رفت و گفت : ماه چطور؟
قدمی رفت عقب و گفت : زمانی حسادت ماه رو دیدم که از چشمهای اون تعریف کردم... میدونین اون چشمهاش خاصن و برق خاصی میزنن.
مرد قدمی دیگر برداشت و خودش رو به پسر رسوند... دستش رو گرفت و آروم زمزمه کرد : پس چشمهاش چقدر زیبا بوده که اینطوری ازش تعریف میکنی.
-ت.تهیونگ؟!
- درسته ماه من... خیلی وقته ندیدمت.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
کلا 16 پارته ولی اخرش گفته باشم یکم چیزه
سویون از خوشحالی بالا پایین میپرید مثل بچه ای که اسباب بازی اش رو بهش پس دادن...
جونگکوک سعی در آرام کردنش داشت اما انگار بی فایده بود.
- باورم نمیشه تو شاهزاده ای یعنی... یعنی با عقل جور در نمیاد.
- سویونا خواهش میکنم آروم باش. من دیگه شاهزاده نیستم.
- ولی اگه برگردی چی؟ میشی امپراتور سرزمین فرشته ها.
- ولی من برنمیگردم. هیونگ توهم برگرد.
جونگکوک بدون حرفی از خونه رفت بیرون.
سویون رو به جیوون کرد و گفت : میخواید بیاین تو من میرم دنبالش.
جیووو لبخندی زد و گفت : خیلی ممنون ولی من باید زود برگردم.
- هرطور راحتین.
جیوون لبخند دیگه ای زد و به احترام سرش رو خم کرد و رفت.
************
برای بررسی مناطق، به همراه سربازش، اومده بودن تا سری بزنن.
درحال بررسی بودن که مردی باهاش برخورد میکنه.
جونگکوک سری معذرت خواهی میکنه و میره... تهیونگ در فکر این بود که میتونه باشه.
به بررسی اش ادامه داد و برگشت قصر.
ساعت 12 شب
باز هم به قدم زدن در شب به تنهایی ادامه داد... کنار پل ایستاد و به صدای آب و نسیم خنکی که به صورتش میخورد، گوش سپرد...
چشمهاش رو بست و خودش رو رها کرد.
صدای پاهای کسی توجهش رو جلب کرد و به سمت صدا چرخید... مردی سیاه پوش رو دید؛ ترسیده بود و نمیدونست که چیکار باید بکنه.
با صدایی لرزان پرسید : چیزی میخوایین؟
- فقط اومدم هوا بخورم.
جونگکوک سری تکون داد و به روبروش خیره موند؛ فکر کرد اون فرد رفته برای همین اون طرفش رو نگاه کرد و دید که هنوز نرفته.
سرش رو تکون داد و قدمی رفت جلو و لب زد : ببخشید مشکلی پیش اومده؟
- ستاره ها زیبان نه؟
جونگکوک به آسمون نگاه کردو لبخندی زد و گفت : اگه کسی رو دوست داشته باشی دیگه ستاره ها معنایی نداره.
مرد چند قدم جلو رفت و گفت : ماه چطور؟
قدمی رفت عقب و گفت : زمانی حسادت ماه رو دیدم که از چشمهای اون تعریف کردم... میدونین اون چشمهاش خاصن و برق خاصی میزنن.
مرد قدمی دیگر برداشت و خودش رو به پسر رسوند... دستش رو گرفت و آروم زمزمه کرد : پس چشمهاش چقدر زیبا بوده که اینطوری ازش تعریف میکنی.
-ت.تهیونگ؟!
- درسته ماه من... خیلی وقته ندیدمت.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
کلا 16 پارته ولی اخرش گفته باشم یکم چیزه
۵۶۲
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.