فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p14
اسلاید دوم جیناعه، دختر خاله ی کوک، خواهر یونجی
*از زبان هایون*
رفتم خونه و مستقیم رفتم تو تختم، دراز کشیدم و به این فکر کردم که چجوری از زیر زبون جونگ کوک همه چیو بکشم بیرون
توی فکر بودم که خوابم برد، داشتم خواب بد میدیم، همون مردایی بودن که مارو دزدیدن، هی میومدن سمتم و منم فرار میکردم، بهم میگفتن پیدات میکنیم، هیچی نمیدیدم، توی تاریکی داشتم میدویدم که دیدم با چاقو جلوم ظاهر شد و بهم حمله کرد
با شدت از خواب بیدار شدم، شروع به سرفه کردم
نمیدونم چرا دوباره سرفه هام شروع شد، شروع کردم به بالا آوردن خون اونم با سرفه
تا یه چند دقیقه فقط سرفه میکردم و نفسم کم میشد، دستمو گذاشتم رو گلوم بلکه نفسم بالا بیاد اما سرفه ها نمیذاشتن
یهو دیدم یونا اومد تو اتاق
یونا: هایون توهم خواب...... یا خداااااا، هاااااانوووووول
هانول با عجله اومد تو اتاق
هانول: چیشده اونی؟
یونا: بجنببب، بجنب یه لیوان آب بیار هایون داره خفه میشههه
هانول با عجله یه لیوان اب آورد، درجا که خورپم آبو چشمام سیاهی رفت
*از زبان هانول*
وقتی برا هایون آب آوردم بعد از خوردن اب تو بغل یونا اونی بیهوش شد، سانگ هون هم نبود، یونا هی میرن تو صورتش
یونا: هایون! هایون؟ هایون بیدار شو، هایون پاشو! هایوووون! هایوووون بیدارشو، هایووون
هانول: اونی، باید ببریمش بیمارستان
یهو زنگ درو زدن، رفتم درو باز کردم که اقای جئون دوست سانگ هون رو دیدم
دونگ هیون: سلام هانول،سانگ هون خونس؟
هانول: قربان، قربان کمکمون کنید
دونگ هیون: چـ...چی شده؟
هانول: هایون بیهوش شدت، نمیدونیم چیکارش کنیم
دونگ هیون: چی؟
اقای جئون با عجله اومد داخل، با کمم یونا هایونو بردیم گذاشتیم تو ماشین و رفتیم بیمارستان
*از زبان هایون*
رفتم خونه و مستقیم رفتم تو تختم، دراز کشیدم و به این فکر کردم که چجوری از زیر زبون جونگ کوک همه چیو بکشم بیرون
توی فکر بودم که خوابم برد، داشتم خواب بد میدیم، همون مردایی بودن که مارو دزدیدن، هی میومدن سمتم و منم فرار میکردم، بهم میگفتن پیدات میکنیم، هیچی نمیدیدم، توی تاریکی داشتم میدویدم که دیدم با چاقو جلوم ظاهر شد و بهم حمله کرد
با شدت از خواب بیدار شدم، شروع به سرفه کردم
نمیدونم چرا دوباره سرفه هام شروع شد، شروع کردم به بالا آوردن خون اونم با سرفه
تا یه چند دقیقه فقط سرفه میکردم و نفسم کم میشد، دستمو گذاشتم رو گلوم بلکه نفسم بالا بیاد اما سرفه ها نمیذاشتن
یهو دیدم یونا اومد تو اتاق
یونا: هایون توهم خواب...... یا خداااااا، هاااااانوووووول
هانول با عجله اومد تو اتاق
هانول: چیشده اونی؟
یونا: بجنببب، بجنب یه لیوان آب بیار هایون داره خفه میشههه
هانول با عجله یه لیوان اب آورد، درجا که خورپم آبو چشمام سیاهی رفت
*از زبان هانول*
وقتی برا هایون آب آوردم بعد از خوردن اب تو بغل یونا اونی بیهوش شد، سانگ هون هم نبود، یونا هی میرن تو صورتش
یونا: هایون! هایون؟ هایون بیدار شو، هایون پاشو! هایوووون! هایوووون بیدارشو، هایووون
هانول: اونی، باید ببریمش بیمارستان
یهو زنگ درو زدن، رفتم درو باز کردم که اقای جئون دوست سانگ هون رو دیدم
دونگ هیون: سلام هانول،سانگ هون خونس؟
هانول: قربان، قربان کمکمون کنید
دونگ هیون: چـ...چی شده؟
هانول: هایون بیهوش شدت، نمیدونیم چیکارش کنیم
دونگ هیون: چی؟
اقای جئون با عجله اومد داخل، با کمم یونا هایونو بردیم گذاشتیم تو ماشین و رفتیم بیمارستان
۶.۵k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.