وقتی که زندگیم عوض شد ۴۳
ویو تهیونگ:
لباسام رو عوض کردم
و بعد رفتم دم اتاق ات در زدم دیدم کسی
چیزی نگفت
در اتاق رو باز کردم
دیدم که ات نیست رفتم توی پذیرایی دیدم که ات
توی آشپزخونه اس و داره صبحانه درست میکنه
و تو حال خودشه
راوی:
تهیونگ رفت پشت ات رو ات رو از پشت بغل کرد و گفت:
بهتر شدی ات؟
و ات جواب نداد و به تهیونگ بی محلی کرد
تهیونگ: یا چاگیا
چرا جوابمو نمی دی؟
ات: به خاطر اینکه فعلا نمی خوام باهات حرف بزنم
#تهیونگ
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
لباسام رو عوض کردم
و بعد رفتم دم اتاق ات در زدم دیدم کسی
چیزی نگفت
در اتاق رو باز کردم
دیدم که ات نیست رفتم توی پذیرایی دیدم که ات
توی آشپزخونه اس و داره صبحانه درست میکنه
و تو حال خودشه
راوی:
تهیونگ رفت پشت ات رو ات رو از پشت بغل کرد و گفت:
بهتر شدی ات؟
و ات جواب نداد و به تهیونگ بی محلی کرد
تهیونگ: یا چاگیا
چرا جوابمو نمی دی؟
ات: به خاطر اینکه فعلا نمی خوام باهات حرف بزنم
#تهیونگ
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
۱۲.۷k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.