卩卂尺ㄒ11
(فراموش شده)
(پرش زمانی به فردا شب)
توی اتاقی که وقتایی به خونه بابا میومدم مال من بود داشتم دوش میگرفتم
بعد از 20 دقیقه از حموم خارج شدم و و لباس پوشیدم و اومدم بیرون
با بابا روبرو شدم که روی تخت نشسته و تا من از اتاق اومدم بیرون رو به من لبخند زد و گفت:چیزی نیاز نداری؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:نه (جیمین (بابای کیمورا)درباره اتفاقی که برای کیمورا افتاده نیست)
رفتم کنارش نشستم و محکم بغلش کردم بعدش سرم رو روی شونش گذاشتم و اونم سرم رو نوازش کرد
نمیدونم چی شد که بغضم گرفت و شروع به گریه کردن کردم بابا اومد صورتم رو دور دستاش قاب کرد و گفت:وااا چیشد دخترم؟چیزی شده ؟میخوای باهم حرف بزنیم ؟
گفتم:نه بابا...هق...بخاطر خستگیه زیاده...میگم...هق..میشه شبا پیشت بخوابم؟
لبخند زد و گفت:مثل قبلنا؟
گفتم:اوهومم...دقیقا
گفت:هرچی تو بگی دخترم
گونش رو بوسیدم و بلند شدم تا برم مسواک بزنم
رفتم توی دستشویی و مسواک زدم
اومدم بیرون و رفتم توی اتاق بابا و دیدم که بابا روی تخت دراز کشیده
رفتم پتو رو زدم کنار و رفتم کنارش دراز کشیدم و خودم رو توی بغلش جا دادم
بغل بابا از همون وقتی که بچه بودم یه ارامش عجیبی داشت که دوست داشتم با اون ارامشه همراه باشم
لباس بابا رو بو کردم و گفتم:اوم.بابا میدونی چقدر دلم برای بوهت تنگ شده بود (با صدای اروم)
گفت:منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم ....تو تنها یادگار مادرتی ببخشید باید ازت خوب مواظبت میکردم
گفتم:تو بهترین پدر دنیا برای من بودی از یادگار مامان هم خوب مواظبت کردی ....فقط (گریش گرفت)میشه دیگه از پیشت نرم؟....هق....دوست دارم پیشت بمونم و با تو زندگی کنم دیگه نمیخوام برگردم کره (گریه و بغض)
بابا گفت:معلومه که میتونی وای تو بهترینی دخترم..میواستم بدونم چجوری راضیت کنم که تو اینجا زندگی کنی که خودت حلش کردی...فقط ...کیمورا تو دختری که من 1سال و نیم پیش دیدم نیستی ها ....یه چیزی شده من میفهمم ...هروقت حالت اوکی شد بهم بگو باشه عزیزم؟
گفتم:باشه ..فعلا خیلی خستم ....بخوابیم
گفت:باشه...شب بخیر عزیزم
گفتم:شب بخیر
(فردا بعد از ظهر)
با صدای بلند گفتم:بابااااا دارم میرم پاساژ خرید تو چیزی نمیخوای؟
بابا از توی اشپز خونه اومد بیرون و گفت:نه عزیزم تو برو ..بهت خوش بگذره ...بلدی کجا بری دیگه نه؟
با قیافه پوکر گفتم:دفعه اولم که نیست میام نیورک بابا:/
خنده کوتاهی کرد و گفت:باشه مواظب خودت باش...آآ..راستی شب زودتر بیا من یکی از دوستای صمیمیم رو دعوت کردم گفتش که وقتی اومدی همدیگه رو ملاقات کنید منم بهش گفتم اگه تو موافق الان باشی باشه بیاد تا هم رو ببنین اگرم نیستی که کنسلش کنم
گفتم:کره ایه؟ چند سالشه؟
گفت:اره کره ایه و هم سن خودمه
گفتم:اره اوکیم بگو بیاد من ساعت 8 اینجام
گفت:باشه پس ...مراقب خودت باش..خدافظ
گفتم:خدافظ
رفتم که نیورک رو بگردم تا شاید حالم بهتر شه ...از وقتی که بابا رو دیدم حالم واقعا بهتر شده بود دیگه واقعا دارم سعی میکنم که فراموش کنم اون اتفاق رو
رفتم سمت پاساژمعروفش و کلی خرید کردم
بعد رفتم توی کافه نشستم و یه نسکافه خوردم و به ساعت نگاه کردم که 7:15 بود بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدم با ماشین بابا اومده بودم ..
رسیدم خونه و در رو باز کردم و دیدم که بابا با یه اقایی حدود سن 40 تا 46یا 47 داره دارن شطرنج بازی میکنن
بابا تا من رو دید گفت:اوو کیمورا بیا اینجا دخترم
رفتم نزدیک تر و برای اون اقاهه تعظیم کردم و با لبخندی سرد گفتم:سلام ...از اشناییتون خوشبختم
اقاهه لبخند زد و گفت:منم همینطور خانم جوان
بابا گفت:کیمورا ایشون اقای جئون هستند یه حدود 20 سالی هست که باهاشون رفیقم و رفیق با مرام خودمه
با فهمیدن فامیلش یاد جونگ کوک افتادم که براش یه زمانی پرستاری میکردم و با یاد افتادن اون یاد تهیونگ افتادم که چه بلایی سرم اورد حالم بد شد سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم که جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:اممم...من بم بالا لباسام رو عوض و بیام پیشتون بشینم
بابا گفت:برو عزیزم
با بدو بدو رفتم سمت بالا و رفتم توی اتاقم
رفتم توی دستشویی و صورتم رو شستم و چند نفس عمیق کشیدم
اروم شدم و رفتم بیرون توی اتاقم و لباسم رو عوض کردم(اسلاید 2)
و ارایش ملایمی کردم و رفتم پایین و ....یا ابلفض:/
(پرش زمانی به فردا شب)
توی اتاقی که وقتایی به خونه بابا میومدم مال من بود داشتم دوش میگرفتم
بعد از 20 دقیقه از حموم خارج شدم و و لباس پوشیدم و اومدم بیرون
با بابا روبرو شدم که روی تخت نشسته و تا من از اتاق اومدم بیرون رو به من لبخند زد و گفت:چیزی نیاز نداری؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:نه (جیمین (بابای کیمورا)درباره اتفاقی که برای کیمورا افتاده نیست)
رفتم کنارش نشستم و محکم بغلش کردم بعدش سرم رو روی شونش گذاشتم و اونم سرم رو نوازش کرد
نمیدونم چی شد که بغضم گرفت و شروع به گریه کردن کردم بابا اومد صورتم رو دور دستاش قاب کرد و گفت:وااا چیشد دخترم؟چیزی شده ؟میخوای باهم حرف بزنیم ؟
گفتم:نه بابا...هق...بخاطر خستگیه زیاده...میگم...هق..میشه شبا پیشت بخوابم؟
لبخند زد و گفت:مثل قبلنا؟
گفتم:اوهومم...دقیقا
گفت:هرچی تو بگی دخترم
گونش رو بوسیدم و بلند شدم تا برم مسواک بزنم
رفتم توی دستشویی و مسواک زدم
اومدم بیرون و رفتم توی اتاق بابا و دیدم که بابا روی تخت دراز کشیده
رفتم پتو رو زدم کنار و رفتم کنارش دراز کشیدم و خودم رو توی بغلش جا دادم
بغل بابا از همون وقتی که بچه بودم یه ارامش عجیبی داشت که دوست داشتم با اون ارامشه همراه باشم
لباس بابا رو بو کردم و گفتم:اوم.بابا میدونی چقدر دلم برای بوهت تنگ شده بود (با صدای اروم)
گفت:منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم ....تو تنها یادگار مادرتی ببخشید باید ازت خوب مواظبت میکردم
گفتم:تو بهترین پدر دنیا برای من بودی از یادگار مامان هم خوب مواظبت کردی ....فقط (گریش گرفت)میشه دیگه از پیشت نرم؟....هق....دوست دارم پیشت بمونم و با تو زندگی کنم دیگه نمیخوام برگردم کره (گریه و بغض)
بابا گفت:معلومه که میتونی وای تو بهترینی دخترم..میواستم بدونم چجوری راضیت کنم که تو اینجا زندگی کنی که خودت حلش کردی...فقط ...کیمورا تو دختری که من 1سال و نیم پیش دیدم نیستی ها ....یه چیزی شده من میفهمم ...هروقت حالت اوکی شد بهم بگو باشه عزیزم؟
گفتم:باشه ..فعلا خیلی خستم ....بخوابیم
گفت:باشه...شب بخیر عزیزم
گفتم:شب بخیر
(فردا بعد از ظهر)
با صدای بلند گفتم:بابااااا دارم میرم پاساژ خرید تو چیزی نمیخوای؟
بابا از توی اشپز خونه اومد بیرون و گفت:نه عزیزم تو برو ..بهت خوش بگذره ...بلدی کجا بری دیگه نه؟
با قیافه پوکر گفتم:دفعه اولم که نیست میام نیورک بابا:/
خنده کوتاهی کرد و گفت:باشه مواظب خودت باش...آآ..راستی شب زودتر بیا من یکی از دوستای صمیمیم رو دعوت کردم گفتش که وقتی اومدی همدیگه رو ملاقات کنید منم بهش گفتم اگه تو موافق الان باشی باشه بیاد تا هم رو ببنین اگرم نیستی که کنسلش کنم
گفتم:کره ایه؟ چند سالشه؟
گفت:اره کره ایه و هم سن خودمه
گفتم:اره اوکیم بگو بیاد من ساعت 8 اینجام
گفت:باشه پس ...مراقب خودت باش..خدافظ
گفتم:خدافظ
رفتم که نیورک رو بگردم تا شاید حالم بهتر شه ...از وقتی که بابا رو دیدم حالم واقعا بهتر شده بود دیگه واقعا دارم سعی میکنم که فراموش کنم اون اتفاق رو
رفتم سمت پاساژمعروفش و کلی خرید کردم
بعد رفتم توی کافه نشستم و یه نسکافه خوردم و به ساعت نگاه کردم که 7:15 بود بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدم با ماشین بابا اومده بودم ..
رسیدم خونه و در رو باز کردم و دیدم که بابا با یه اقایی حدود سن 40 تا 46یا 47 داره دارن شطرنج بازی میکنن
بابا تا من رو دید گفت:اوو کیمورا بیا اینجا دخترم
رفتم نزدیک تر و برای اون اقاهه تعظیم کردم و با لبخندی سرد گفتم:سلام ...از اشناییتون خوشبختم
اقاهه لبخند زد و گفت:منم همینطور خانم جوان
بابا گفت:کیمورا ایشون اقای جئون هستند یه حدود 20 سالی هست که باهاشون رفیقم و رفیق با مرام خودمه
با فهمیدن فامیلش یاد جونگ کوک افتادم که براش یه زمانی پرستاری میکردم و با یاد افتادن اون یاد تهیونگ افتادم که چه بلایی سرم اورد حالم بد شد سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم که جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:اممم...من بم بالا لباسام رو عوض و بیام پیشتون بشینم
بابا گفت:برو عزیزم
با بدو بدو رفتم سمت بالا و رفتم توی اتاقم
رفتم توی دستشویی و صورتم رو شستم و چند نفس عمیق کشیدم
اروم شدم و رفتم بیرون توی اتاقم و لباسم رو عوض کردم(اسلاید 2)
و ارایش ملایمی کردم و رفتم پایین و ....یا ابلفض:/
۵.۳k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.