قلبی از جنس اشک ۳
مندکتر:ایشون از اینجا رفتن🙂..من:واقعا!🙁...خب..اسمشون چی بود؟؟...دکتر:ایشون ماسک زده بودن و اسمشون رو نگفتن...من:یعنی چی؟🙁...دکتر:گفتن نمیخوان اسمشون رو بگن...من:🙁...دکتر:لازم نیست نگران هزینه هم باشین...ایشون پرداخت کردن...من:چی؟😐...ولی..چرا...دکتر:منم درست نمیدونم...من:خب...من کی میتونم از اینجا برم؟؟...دکتر:امشب میتونین از بیمارستان برین.چون عملتون انجام شده و سه روزه که اینجا هستید...من:واقعا؟خیلی ممنونم😊....بعد کار هام رو انجام دادم و وقتی شب شد,با مین جو از بیمارستان بیرون رفتم.خیلی تعجب کرده بودم.آخه چرا باید یه نفر بیاد منو نجات بده و هزینه های بیمارستان رو پرداخت کنه🤨...الان یکی از کار های دیگه ای که میخوام بکنم...اینه که اون کسی که نجاتم داد رو پیدا کنم...شاید خیلی سخت یا غیر ممکن باشه...ولی سعیمو میکنم...باید ازش تشکر کنم🙂.با مین جو از اونجا رفتیم و به مرکز پلیس رفتیم.چون اونا گفته بودن چند روز یه بار برم اونجا تا اگر خبری شد متوجه بشم.وقتی رسیدیم.... سریع دویدم تا مین جو رو هل بدم تا ماشینه بهش نخوره.رفتم وسط خیابون و محکم مین جو رو به اون طرف خیابون هل دادم...خواستم خودمم زودتر برم اون ور...ولی خیلی دیر شده بود.اون ماشین به من خورد و تصادف کردیم🚘....و من بیهوش شدم و هیچ چیز دیگه ای نفهمیدم.......سه روز بعد...از زبون ا/ت....آروم آروم چشمام رو باز کردم.اینجا کجاس دیگه؟؟😐.آروم از جام بلند شدم و روی تخت نشستم.اینجا بیمارستانه؟؟🤨.دور و برم رو نگاه کردم.دیدم مین جو بغلم نشسته و داره آروم گریه میکنه.من:مین جو؟؟😟مین جو به من نگاه کرد و گریش قطع شد.مین جو:خواهر!!😃حالت خوبه؟؟...من:من خوبم...تو حالت خوبه؟تو صدمه ای ندیدی؟؟😟...مین جو:نه...من خوبم🙁...من:ما اینجا چیکار میکنیم؟چه جوری اومدیم اینجا؟؟😐...مین جو:وقتی تو تصداف...من:تصداف نیست مین جو😂😊تصادف...مین جو:ببخشید...وقتی تصادف کردی,اون ماشینه فرار کرد و اومدم پیشت و کلی گریه کردم.ولی یهو یه ماشین بزرگ مشکی اومد و یه پسر از توش پیاده شد و وقتی تو رو دید تو و من رو سوار ماشینش کرد و به اینجا اورد.من:واقعا؟؟😲...خب...اون الان کجاست؟؟...مین جو:همین چند دقیقه پیش اینجا بود...ولی...انگار رفته🙁...من:الان اینجا بود؟😮...مین جو:این سه روز هر صبح میومد اینجا ببینه حال تو خوبه یا نه.من:آهان...بعد سعی کردم از جام بلند بشم آخخ...دستم خیلی درد میکرد😣..یهو دکتر اومد تو اتاق.دکتر:شما بهوش اومدین؟😃...من:بله🙂خیلی ازتون ممنونم که نجاتم دادید😊..دکتر:من نجاتتون ندادم...اون آقایی که شما رو اینجا اوردن نجاتتون دادن...من:...آ..راستی...اون الان کجاست؟؟😀....
۳.۳k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.