Name roman : ❤شیطنتی پرشور تا عشقی پرعطش🖤 پارت 2
#نیکا
بعد از بام با دخترا رفتیم اتاق فرار الانم اومدیم رستوران یه چی بخوریم
گارسون اومد و سفارشارو گرفت داشتیم باهم صحبت میکردیم که پانیذ گفت....
پانیذ : بچها ساعت هشته همین الانم بریم خونه ناصر خان پوستمونو کنده
رومینا : راست میگه بچها الان باید تا صبح جواب پس بدیم که چرا دیر اومدیم
نیکا : نگران نباشید اینو بسپارید به داوشتون خودش ردیف میکنه (با لحن لاتی)
دخترا زدن زیر خنده همینجوری داشتیم میخندیدیم که گارسون سفارشارو اورد
.......................................................
بعد از خوردن سفارشا از رستوران اومدیم بیرون و به سمت خونه حرکت کردیم
وقتی رسیدیم رفتم ماشینو پارک کردم رفتم داخل عمارت همینجوری که داشتم با دخترا صحبت میکردم خوردم به یکی سرمو بالا گرفتم یه پسره بود که نمیشناختم ولی یکم قیافش اشنا بود سریع یه سلام ریز کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین یه خانمه که فکر کنم عمه بود با شوهرش رو مبل نشسته بودن فکر کنم اون پسره که بهش خوردم و اونیکه بغلش نشسته هم پسراشن کنار رضا نشستم دخترا قیافشون سوالی بود انگار اوناهم میخواستن بدونن اینا کین یدونه زدم به پهلو رضا تا بهفهمه کارش دارم
رضا : چیه ؟
نیکا : میگم اینا کین ؟
رضا بلند شد و بلند گفت
رضا : اهم اهم خانمها و اقایانی که براشون سوال شده این مهمان های عزیز کی هستند
ودارن با نگاهشون قورت میدن مهمونارو
این شما و این هم عمه فریبا بعد دستشو برد سمت اون مرده و گفت شوهر عمه مسعود و بعد به اون سیبیلوهه اشاره کرد پسر عمه محمد که ممد صداش کنید و اشاره به اون پسره که بهش خوردم پسر عمه متین اهم اهم دیگه اگه سوال ندارید من بشینم خسته شدم تا معرفی دیگر خدانگهدار(مثل گوینده ها)
همه خندیدن بعد از انکه یکم صحبت کردیم وقت شام بود با اینکه غذا خورده بودیم ولی گشنم بود پس منم رفتم سر میز دنبال جای خالی بودم همه جاها پر بود بجز صندلی بقل متین پس رفتم نشستم همونجا شام خوردم داشتم میرفتم که ناصرخان گفت
ناصرخان : هنوز دلیل منتقی نیاوردید برای دیر اومدنتون
اوففف خدا اینم شروع کرده باز فکر کردم یادش رفته
نیکا : راستش ناصر جونم ما امروز بعد از چند وقت رفتیم بیرون بعد خیلیم ترافیک بود میشه ایندفه رو ببخشی قشنگم
عمه اینا که تعجب کرده بودن از این که به ناصرخان گفتم ناصر جونم داشتن با تعجب نگام میکردن که مامان بزرگ محبوبه گفت
محبوبه : تعجب نکنید اولین بارش نیست که کار هرروزه
دیگه منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم که
کامنت:7 تا دیگه کمهههه حمایت کنیدا
بعد از بام با دخترا رفتیم اتاق فرار الانم اومدیم رستوران یه چی بخوریم
گارسون اومد و سفارشارو گرفت داشتیم باهم صحبت میکردیم که پانیذ گفت....
پانیذ : بچها ساعت هشته همین الانم بریم خونه ناصر خان پوستمونو کنده
رومینا : راست میگه بچها الان باید تا صبح جواب پس بدیم که چرا دیر اومدیم
نیکا : نگران نباشید اینو بسپارید به داوشتون خودش ردیف میکنه (با لحن لاتی)
دخترا زدن زیر خنده همینجوری داشتیم میخندیدیم که گارسون سفارشارو اورد
.......................................................
بعد از خوردن سفارشا از رستوران اومدیم بیرون و به سمت خونه حرکت کردیم
وقتی رسیدیم رفتم ماشینو پارک کردم رفتم داخل عمارت همینجوری که داشتم با دخترا صحبت میکردم خوردم به یکی سرمو بالا گرفتم یه پسره بود که نمیشناختم ولی یکم قیافش اشنا بود سریع یه سلام ریز کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین یه خانمه که فکر کنم عمه بود با شوهرش رو مبل نشسته بودن فکر کنم اون پسره که بهش خوردم و اونیکه بغلش نشسته هم پسراشن کنار رضا نشستم دخترا قیافشون سوالی بود انگار اوناهم میخواستن بدونن اینا کین یدونه زدم به پهلو رضا تا بهفهمه کارش دارم
رضا : چیه ؟
نیکا : میگم اینا کین ؟
رضا بلند شد و بلند گفت
رضا : اهم اهم خانمها و اقایانی که براشون سوال شده این مهمان های عزیز کی هستند
ودارن با نگاهشون قورت میدن مهمونارو
این شما و این هم عمه فریبا بعد دستشو برد سمت اون مرده و گفت شوهر عمه مسعود و بعد به اون سیبیلوهه اشاره کرد پسر عمه محمد که ممد صداش کنید و اشاره به اون پسره که بهش خوردم پسر عمه متین اهم اهم دیگه اگه سوال ندارید من بشینم خسته شدم تا معرفی دیگر خدانگهدار(مثل گوینده ها)
همه خندیدن بعد از انکه یکم صحبت کردیم وقت شام بود با اینکه غذا خورده بودیم ولی گشنم بود پس منم رفتم سر میز دنبال جای خالی بودم همه جاها پر بود بجز صندلی بقل متین پس رفتم نشستم همونجا شام خوردم داشتم میرفتم که ناصرخان گفت
ناصرخان : هنوز دلیل منتقی نیاوردید برای دیر اومدنتون
اوففف خدا اینم شروع کرده باز فکر کردم یادش رفته
نیکا : راستش ناصر جونم ما امروز بعد از چند وقت رفتیم بیرون بعد خیلیم ترافیک بود میشه ایندفه رو ببخشی قشنگم
عمه اینا که تعجب کرده بودن از این که به ناصرخان گفتم ناصر جونم داشتن با تعجب نگام میکردن که مامان بزرگ محبوبه گفت
محبوبه : تعجب نکنید اولین بارش نیست که کار هرروزه
دیگه منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم که
کامنت:7 تا دیگه کمهههه حمایت کنیدا
۹.۸k
۱۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.