فیک🫦doubt in love🫦پارت ♡19♡
فیک🫦doubt in love🫦پارت ♡19♡
ا.ت ویو
رفتم اتاق بخوابم دیدم یونجون اومد رفت از تو کمد یه بالشت با یه پتو برداشت رفت بیرون من خودم هم دوسش دارم ولی من به این عشق تردید دارم واسع همین نمیتونم اعتماد کنم بهش
* صبح شد *
ا.ت ویو
رفتم اشپز خونه که صبحونه درست کنم چون خودم نمی خورم واس اون صبحونه خوش مزه درست کردم
یونجون ویو
ا.ت داشت صبحونه درست میکرد با وجود اون حرف هاش بازم دوسش داشتم ولی اون قرار بود از پیشم بره بابابزرگ همه ی گروگان ها رو میخواست
ا.ت : بیا صبحونه درست کردم بخور
یونجون : مرسی راستی یه چیزی باید بهت بگم
ا.ت : بگو البته اگه مث دیروز نیست
یونجون : نه ، ولی بابابزرگم دستور داده که همه گروگان ها رو ببریم
ا.ت : کجا خونه هاشون ( با ذوق گفت)
یونجون : نخیر قرار همتون برید خونه اون ( با لحن سرد )
ا.ت : هومم وسایل ام رو بردارم
یونجون : نه خیر مسافرت که نمیری ( خیلی سرد و بزن تو ذوق گفت)
ا.ت : باش ( اروم و بغض کرده گفت)
راوی : ا.ت و یونجون حاضر شدن و راه افتادن رفتن به خونه اونجا
ا.ت : ممنون
یونجون : چرا ( سرد و خشن )
ا.ت : واسع کار های که واسم کردی میگم( با لبخند و خوشحالی گفت)
یونجون : اها خواهش میکنم ( سرد و بزن تو ذوق)
ا.ت ویو
از صبح هرچی میگم سرد و بزن تو ذوق حرف میزنه بغض ام گرفت
ا.ت : خوب دیگه من پیاده شم برم خداحافظ ( با بغض گفت)
یونجون ویو
وقتی گفت خداحافظ ناراحت شدم یعنی قرار بود دیگه نبینمش اخه چجوری من یه روزم بدون اون طاقت نمیارم چشمام پر اشک شد
یونجون : هوم خداحافظ
راوی : ا.ت پیاده شد و بادیگارد ها بردنش جایی که همه بودن یونجون از همون لحظه ای که ا.ت رفت قطره اشک از چشما ریخت شروع کرد گریه کردن انقدر گریه کرده بود که زیر چشماش و نوک بینیش قرمز شد بود رنگش سفید مث گچ شده بود خیلی بی حال شده بود
شرط پارت بعدی
لایک : ❤️👍
کامنت :💌💬
ا.ت ویو
رفتم اتاق بخوابم دیدم یونجون اومد رفت از تو کمد یه بالشت با یه پتو برداشت رفت بیرون من خودم هم دوسش دارم ولی من به این عشق تردید دارم واسع همین نمیتونم اعتماد کنم بهش
* صبح شد *
ا.ت ویو
رفتم اشپز خونه که صبحونه درست کنم چون خودم نمی خورم واس اون صبحونه خوش مزه درست کردم
یونجون ویو
ا.ت داشت صبحونه درست میکرد با وجود اون حرف هاش بازم دوسش داشتم ولی اون قرار بود از پیشم بره بابابزرگ همه ی گروگان ها رو میخواست
ا.ت : بیا صبحونه درست کردم بخور
یونجون : مرسی راستی یه چیزی باید بهت بگم
ا.ت : بگو البته اگه مث دیروز نیست
یونجون : نه ، ولی بابابزرگم دستور داده که همه گروگان ها رو ببریم
ا.ت : کجا خونه هاشون ( با ذوق گفت)
یونجون : نخیر قرار همتون برید خونه اون ( با لحن سرد )
ا.ت : هومم وسایل ام رو بردارم
یونجون : نه خیر مسافرت که نمیری ( خیلی سرد و بزن تو ذوق گفت)
ا.ت : باش ( اروم و بغض کرده گفت)
راوی : ا.ت و یونجون حاضر شدن و راه افتادن رفتن به خونه اونجا
ا.ت : ممنون
یونجون : چرا ( سرد و خشن )
ا.ت : واسع کار های که واسم کردی میگم( با لبخند و خوشحالی گفت)
یونجون : اها خواهش میکنم ( سرد و بزن تو ذوق)
ا.ت ویو
از صبح هرچی میگم سرد و بزن تو ذوق حرف میزنه بغض ام گرفت
ا.ت : خوب دیگه من پیاده شم برم خداحافظ ( با بغض گفت)
یونجون ویو
وقتی گفت خداحافظ ناراحت شدم یعنی قرار بود دیگه نبینمش اخه چجوری من یه روزم بدون اون طاقت نمیارم چشمام پر اشک شد
یونجون : هوم خداحافظ
راوی : ا.ت پیاده شد و بادیگارد ها بردنش جایی که همه بودن یونجون از همون لحظه ای که ا.ت رفت قطره اشک از چشما ریخت شروع کرد گریه کردن انقدر گریه کرده بود که زیر چشماش و نوک بینیش قرمز شد بود رنگش سفید مث گچ شده بود خیلی بی حال شده بود
شرط پارت بعدی
لایک : ❤️👍
کامنت :💌💬
۴.۰k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.