نفسی برای عشق چند پارتی پارت دوم
شماره آمبولانس گرفتم
الو...!!!
ااا..الو ل لطفاً به این آدرس بیاید من حاملم لطفا ... هق لطفا بیاید
دیگه توانی براش نمونده بود تلفن از دستش به زمین فرود آمد چشام کم کم بسته شدن این درد بقدری زیاد بود که حاظر بود روزی ده بمیره ولی این زیادی وحشتناک بود ...
آخرین چیزی که شنید این بود صدای همه همهی مردم صدای آمبولانس و آخرین چیزی که چشاش یاری کرد دید این بود که کسی وارد خونه شد ...
شانسی برای زنده موندن داشت دیگه چشاش بسته شده
نامجون «« آه بلاخره به کره رسیدم شب شده بود. بوی کره آه به سمت خوابگاه رفتیم متاسفانه منجیر اجازه نمیده جایی برم ...
برای تهدیدم به مرگ ... الان مهم اینه که فرشته کوچولوم و دخترم ببینم فقط تا فردا صبر کنم
سولی «« کم کم چشام باز کردم توی یه جای نا آشنا بودم کمی که دقت کردم من داخل بیمارستان بودم سرمی بهم وصل بود تازه متوجه شدم ... من شکمم صاف بود پس بچم بچم بچم ...!!!
کسی اینجا نیست کسی نیست بچم بچم ...
که ناگهان پرستاری آمد
لطفا نفس عمیقی بکشید همچین عالیه خوب شد بهوش آمدید بچتونم جاش خوبه
مگه مگه چقدر بیهوش بودم
یک شبانه روز ... پس یعنی امروز ۱۲ سپتامبر هستش ولی امروز تولد نامجونه ...
سعی کرد نفسی بکشه
درسته خانم امروز ۱۲ سپتامبر هستش لطفا استراحت کنید تا من برم بچتونم رو بیارم ...
امروز تولدش بود من چطور یادم رفت یعنی هنوزم وقته آره من باید برم پیشش البته با دخترمون پرستار ...
نوزادی رو آورد اوه خدای من اون واقعن شباهت زیادی به نامجون داشت بوسه ای زدم رو به پرستار ...
من میخوام مرخص بشم کاری دارم
ولی خانم شما تازه زایمان کردید این درست نیست ...!!!
من حالم خوبه خوبم لطفا من باید برم کاری دارم
باید با دکترتون صحبت کنم همراهی دارید ...
الو...!!!
ااا..الو ل لطفاً به این آدرس بیاید من حاملم لطفا ... هق لطفا بیاید
دیگه توانی براش نمونده بود تلفن از دستش به زمین فرود آمد چشام کم کم بسته شدن این درد بقدری زیاد بود که حاظر بود روزی ده بمیره ولی این زیادی وحشتناک بود ...
آخرین چیزی که شنید این بود صدای همه همهی مردم صدای آمبولانس و آخرین چیزی که چشاش یاری کرد دید این بود که کسی وارد خونه شد ...
شانسی برای زنده موندن داشت دیگه چشاش بسته شده
نامجون «« آه بلاخره به کره رسیدم شب شده بود. بوی کره آه به سمت خوابگاه رفتیم متاسفانه منجیر اجازه نمیده جایی برم ...
برای تهدیدم به مرگ ... الان مهم اینه که فرشته کوچولوم و دخترم ببینم فقط تا فردا صبر کنم
سولی «« کم کم چشام باز کردم توی یه جای نا آشنا بودم کمی که دقت کردم من داخل بیمارستان بودم سرمی بهم وصل بود تازه متوجه شدم ... من شکمم صاف بود پس بچم بچم بچم ...!!!
کسی اینجا نیست کسی نیست بچم بچم ...
که ناگهان پرستاری آمد
لطفا نفس عمیقی بکشید همچین عالیه خوب شد بهوش آمدید بچتونم جاش خوبه
مگه مگه چقدر بیهوش بودم
یک شبانه روز ... پس یعنی امروز ۱۲ سپتامبر هستش ولی امروز تولد نامجونه ...
سعی کرد نفسی بکشه
درسته خانم امروز ۱۲ سپتامبر هستش لطفا استراحت کنید تا من برم بچتونم رو بیارم ...
امروز تولدش بود من چطور یادم رفت یعنی هنوزم وقته آره من باید برم پیشش البته با دخترمون پرستار ...
نوزادی رو آورد اوه خدای من اون واقعن شباهت زیادی به نامجون داشت بوسه ای زدم رو به پرستار ...
من میخوام مرخص بشم کاری دارم
ولی خانم شما تازه زایمان کردید این درست نیست ...!!!
من حالم خوبه خوبم لطفا من باید برم کاری دارم
باید با دکترتون صحبت کنم همراهی دارید ...
۸۴.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.