بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 39)
تهیونگ: ات جدیدا از چیزی یا کاری ناراحته؟
یونا: نه... چطور؟
تهیونگ: آخه چشماش یکم گریون بود
یونا: حتما یه چیزی شده که گریه کرده چون اون خیلی احساساتی هست.... نمیدونم نه به من که چیزی نگفته
تهیونگ: اوهوم
..
( تو عمارت)
ویو ادمین
یونا و تهیونگ بعد اینکه رسیدن از ماشین پیاده شدن و تهیونگ رفت اتاق خودش و یونا رفت تو اتاق ات دید که خوابیده.... کوله اش گذاشت رو کاناپه و رفت کنار تخت ات نشست و دستمال از رو سرش برداشت.... و دستشو گذاشت رو پیشونی ات... تب نداشت و لبخندی زد و سعی کرد ات بیدار کنه
..
یونا: ات.... ات.... ( اروم تکونش میداد)
ات: هوممم ( خوابالو)
یونا: پاشو دیگه خوابالو....
ات: ( وول خورد و چشماشو مالوند) ببینم یونا تویی؟ اینجا چیکار میکنی کی اومدی ( خمیازه کشید)
یونا: بادیگاردت گفت حالت خوب نیست منو اورد پیشت😏
ات: وایسا.... من.... مدرسه نیومدم؟؟ ( شوک)
یونا: نوچ
ات: تهیونگ چرا بیدارم نکرد
یونا: آخه خره دو ساعته پس دارم چی میگم
تهیونگ حس کرد حالت خوب نیست و گفت تب داشتی برای همین بیدارت نکرد بیای مدرسه به جاش منو اورد پیشت.... یه چند دقیقه ای میشه اومدم
ات: من خوبم ( پتو رو زد کنار و بلند شد و نشست رو تخت)
یونا: امیدوارم واقعا باشی... آخه تو کصخلی یا چی؟ آدم رو سرامیک میخوابه اونم کنار یخچال؟!
ات: هوففف داستانش طولانیه ( سرشو خاروند)
یونا: چرا زیر چشمات یکم گود افتاده گریه کردی؟
تو چت شده دختر بگو ببینم
ات: هیچی.... مهم نیست ( کمی بغض کرد)
یونا: ( چشم غره رفت و صورت ات رو قاب کرد و تو چشماش زل زد) بگو چی شده.... ات.... منم یونا.... غیر از من کس دیگه ای اینجا میبینی؟
ات: ( چشماش پر شد) تهیونگ دیشب... ( سرشو انداخت پایین)
یونا: تهیونگ دیشب چی؟! ( تعجب)
ات: دیشب گفت هر موقع پدر و مادرم برگشتن میخواد استعفا بده چون فک میکنه من دیگه میتونم از پس خودم بر بیام و میخواد راجب این موضوع با پدرم حرف بزنه... اون میخواد... ( دماغشو کشید) میخواد استعفا بده یونا.... ولی من هنوز بهش اعتراف نکردم هنوز حرفای دلم بهش نگفتم.... چرا انقد اخلاقای من گنده ها؟! چرااا؟! چرا نمی تونم یه کار درست انجام بدم؟! ( سرشو با چشمای پر اورد بالا) من واقعا آدم بدرد نخوری هستم...
ادامه اش تو کامنتا
(𝐏𝐚𝐫𝐭 39)
تهیونگ: ات جدیدا از چیزی یا کاری ناراحته؟
یونا: نه... چطور؟
تهیونگ: آخه چشماش یکم گریون بود
یونا: حتما یه چیزی شده که گریه کرده چون اون خیلی احساساتی هست.... نمیدونم نه به من که چیزی نگفته
تهیونگ: اوهوم
..
( تو عمارت)
ویو ادمین
یونا و تهیونگ بعد اینکه رسیدن از ماشین پیاده شدن و تهیونگ رفت اتاق خودش و یونا رفت تو اتاق ات دید که خوابیده.... کوله اش گذاشت رو کاناپه و رفت کنار تخت ات نشست و دستمال از رو سرش برداشت.... و دستشو گذاشت رو پیشونی ات... تب نداشت و لبخندی زد و سعی کرد ات بیدار کنه
..
یونا: ات.... ات.... ( اروم تکونش میداد)
ات: هوممم ( خوابالو)
یونا: پاشو دیگه خوابالو....
ات: ( وول خورد و چشماشو مالوند) ببینم یونا تویی؟ اینجا چیکار میکنی کی اومدی ( خمیازه کشید)
یونا: بادیگاردت گفت حالت خوب نیست منو اورد پیشت😏
ات: وایسا.... من.... مدرسه نیومدم؟؟ ( شوک)
یونا: نوچ
ات: تهیونگ چرا بیدارم نکرد
یونا: آخه خره دو ساعته پس دارم چی میگم
تهیونگ حس کرد حالت خوب نیست و گفت تب داشتی برای همین بیدارت نکرد بیای مدرسه به جاش منو اورد پیشت.... یه چند دقیقه ای میشه اومدم
ات: من خوبم ( پتو رو زد کنار و بلند شد و نشست رو تخت)
یونا: امیدوارم واقعا باشی... آخه تو کصخلی یا چی؟ آدم رو سرامیک میخوابه اونم کنار یخچال؟!
ات: هوففف داستانش طولانیه ( سرشو خاروند)
یونا: چرا زیر چشمات یکم گود افتاده گریه کردی؟
تو چت شده دختر بگو ببینم
ات: هیچی.... مهم نیست ( کمی بغض کرد)
یونا: ( چشم غره رفت و صورت ات رو قاب کرد و تو چشماش زل زد) بگو چی شده.... ات.... منم یونا.... غیر از من کس دیگه ای اینجا میبینی؟
ات: ( چشماش پر شد) تهیونگ دیشب... ( سرشو انداخت پایین)
یونا: تهیونگ دیشب چی؟! ( تعجب)
ات: دیشب گفت هر موقع پدر و مادرم برگشتن میخواد استعفا بده چون فک میکنه من دیگه میتونم از پس خودم بر بیام و میخواد راجب این موضوع با پدرم حرف بزنه... اون میخواد... ( دماغشو کشید) میخواد استعفا بده یونا.... ولی من هنوز بهش اعتراف نکردم هنوز حرفای دلم بهش نگفتم.... چرا انقد اخلاقای من گنده ها؟! چرااا؟! چرا نمی تونم یه کار درست انجام بدم؟! ( سرشو با چشمای پر اورد بالا) من واقعا آدم بدرد نخوری هستم...
ادامه اش تو کامنتا
۱۱.۲k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.