پارت ۵ فیک: رئیس جذاب من...
"که یهو صدای آب قطع شد... در حموم باز شد و ازش اومد بیرون فقط حوله دور کمرش بود به بدنش خیره شدم صورتم قرمز شد که متوجه من شد بهم نگاه کرد که با تعجب گفت:"
تهیونگ: اینجا چیکار میکنی؟!
"نمیتونستم نگاهم رو از رو بدنش بر دارم... لامصب چه بدنی داره! (استغفرالله... توبه توبه...😐)"
"سریع خودمو جمع کردم."
ات: ام...ب..ب...بخشید...میخواستم...بگم شام آمادست...
"سریع درو باز کردم و رفتم بیرون صورتم کامل سرخ بود ولی عجب بدنی داشتاااا! انشالله خدا یکی نصیب ما میکنه... (الهی آمین!)"
"رفتم پایین که ماری منو دید."
ماری: ای وای دختر چت شده؟
"هیچی نگفتم فقط بهش خیره شدم... که بعد ارباب اومد پایین بهم نگاه کرد سردی نگاهش رو می تونستم حس کنم اما... لبخند کمرنگی رو لباش نشست بعد نشست سر میز و شروع کرد به غذا خوردن ماری با تعجب بهش نگاه میکرد که آروم دم گوشم گفت:"
ماری: اولین باره میبینم لبخند میزنه...
"یکم تعجب کردم... ولی خیلی هم بعید نبود... در حالی که داشت غذا میخورد اخمی اومد رو صورتش... نگران شدم گفتم شاید از غذایی که درست کردم خوشش نیومده... اما چیزی نگفت."
"بعد از اینکه غذاش تموم شد از سر میز بلند شد و بدون اینکه بهمون نگاه کنه گفت:"
تهیونگ: میز رو تمیز کنید بعد... ات تو برو خونت وسایلت رو جمع کن و بیار! یادت نره مدارکت رو بیاری!
"بعد هم رفت تو اتاقش... منو ماری هم شروع به تمیز کردن میز شدیم... همش خدا خدا میکردم ماری ازم سئوال نپرسه که... بله منم نه خیلی شانسم خوبه همون لحظه گفت:"
ماری: راستی ات اون موقع چت شده بود سرخ شده بودی؟؟
"یه لحظه تصویر بدن جذابش دوباره اومد تو ذهنم دوباره سرخ شدم تو عالم خودم بودم که..."
ماری: ات؟ ات؟ مگه با تو نیستم! اتتتتت!!!
"به خودم اومدم و بهش نگاه کردم و گفتم:"
ات: هاا؟ بله چیشده؟
"با تعجب نگام کرد..."
ماری: مگه نشنیدی؟ (سعی کردم با ادب بگم😐) ازت سئوال پرسیدم!
"سعی کردم خودمو بزنم به کوچه علی چپ.../:"
ات: امم... چیزه... من دیگه باید برم! خدافظظظظ!
"سریع دویدم سمت اتاقم و لباسام رو عوض کردم. رفتم سمت در خروجی ساعت تقریباً 10:30 بود..."
ادامه دارد...
حمایت کنید خوب... گناه دارم☹️
شرط:
۵ تا کامنت حمایتی...
۷ تا لایک...
حمایت! حمایت! ادمین... ام... با لیاقت!
چقدر هنرمندم من...😐😂
تهیونگ: اینجا چیکار میکنی؟!
"نمیتونستم نگاهم رو از رو بدنش بر دارم... لامصب چه بدنی داره! (استغفرالله... توبه توبه...😐)"
"سریع خودمو جمع کردم."
ات: ام...ب..ب...بخشید...میخواستم...بگم شام آمادست...
"سریع درو باز کردم و رفتم بیرون صورتم کامل سرخ بود ولی عجب بدنی داشتاااا! انشالله خدا یکی نصیب ما میکنه... (الهی آمین!)"
"رفتم پایین که ماری منو دید."
ماری: ای وای دختر چت شده؟
"هیچی نگفتم فقط بهش خیره شدم... که بعد ارباب اومد پایین بهم نگاه کرد سردی نگاهش رو می تونستم حس کنم اما... لبخند کمرنگی رو لباش نشست بعد نشست سر میز و شروع کرد به غذا خوردن ماری با تعجب بهش نگاه میکرد که آروم دم گوشم گفت:"
ماری: اولین باره میبینم لبخند میزنه...
"یکم تعجب کردم... ولی خیلی هم بعید نبود... در حالی که داشت غذا میخورد اخمی اومد رو صورتش... نگران شدم گفتم شاید از غذایی که درست کردم خوشش نیومده... اما چیزی نگفت."
"بعد از اینکه غذاش تموم شد از سر میز بلند شد و بدون اینکه بهمون نگاه کنه گفت:"
تهیونگ: میز رو تمیز کنید بعد... ات تو برو خونت وسایلت رو جمع کن و بیار! یادت نره مدارکت رو بیاری!
"بعد هم رفت تو اتاقش... منو ماری هم شروع به تمیز کردن میز شدیم... همش خدا خدا میکردم ماری ازم سئوال نپرسه که... بله منم نه خیلی شانسم خوبه همون لحظه گفت:"
ماری: راستی ات اون موقع چت شده بود سرخ شده بودی؟؟
"یه لحظه تصویر بدن جذابش دوباره اومد تو ذهنم دوباره سرخ شدم تو عالم خودم بودم که..."
ماری: ات؟ ات؟ مگه با تو نیستم! اتتتتت!!!
"به خودم اومدم و بهش نگاه کردم و گفتم:"
ات: هاا؟ بله چیشده؟
"با تعجب نگام کرد..."
ماری: مگه نشنیدی؟ (سعی کردم با ادب بگم😐) ازت سئوال پرسیدم!
"سعی کردم خودمو بزنم به کوچه علی چپ.../:"
ات: امم... چیزه... من دیگه باید برم! خدافظظظظ!
"سریع دویدم سمت اتاقم و لباسام رو عوض کردم. رفتم سمت در خروجی ساعت تقریباً 10:30 بود..."
ادامه دارد...
حمایت کنید خوب... گناه دارم☹️
شرط:
۵ تا کامنت حمایتی...
۷ تا لایک...
حمایت! حمایت! ادمین... ام... با لیاقت!
چقدر هنرمندم من...😐😂
۸.۶k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.