سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت 13
همه آمدن پایین تویه سالون قصر پادشاه ایتالیا وارده سالون قصر شد پشته سر اش هم نامادری شاهزاده جونکوک ویتوریا آمد زن عموی شاهزاده و دختر عمو و پسر عموی شاهزاده هم به دنباله مادرشان آمدن دایی شاهزاده و دختر اش هم آمدن همه از دیدن شاهزاده شوکه شدن جونکوک با دیدن پدر اش تعظیم کرد اما آنائل فقط به آن ها نگاه میکرد
شاهزاده با اشاره به آنائل گفت تا تعظیم کند اما آنائل که نمی فهمید باید به اشراف زاده ها و پادشاه تعظیم کند همینجوری ایستاده بود
پادشاه : شاهزاده مارا متعجب کردی مگر شما نباید چند روز بعد می اومدین
جونکوک : معذرت میخواهم
آنائل داشت به آن ها نگاه میکرد نگاهی به لباس و کفش های آن ها کرد و بعد نگاهی به لباس های خودش کرد
آنائل
« لباس هایشان را ببین من مگر بمیرم تا همچین لباس های را به تنم کنم »
همه اهالی قصر کنجکاو بودن تا بفهمن این دوشیزه ای که با شاهزاده آمده کی هست
پادشاه : حال که زود آمدی چیزی هم به دست آوردی تا بتوانیم دشمنی مان را بر علیه پادشاهی لندن تمام کنیم
شاهزاده جونکوک از بازوی آنائل گرفت و آن را به جلو هول داد آنائل از این برخورد جونکوک خیلی ناراحت شد مگر آن آدم نبود که باهاش اینجوری برخورد کردن
جونکوک : این همان دختره گمشده پادشاه لندن شاه دوخت آنائل هست
همه خیلی تعجب کردن
ویتوریا : شاهزاده شما مطمئن هستید این شاه دوخت لندن هستن
جونکوک روبه پادشاه کرد و گفت
جونکوک : آره مطمئن هستم
دختر دایی شاهزاده جونکوک کاترینا روبه جونکوک کرد
کاترینا : این که با کنیز ها هیچ فرقی ندارد
آنائل
این چرا به من گفت کنیز کارش را دارم
آنائل : کنیز خودتی
کاترینا : چطور جرعت کرده ای تا به من همچین حرفی بزنی
دختر عموی شاهزاده فلاویا با بوزخندی گفت
فلاویا : از ظاهر و این اخلاق اش معلوم هست که از همان جای خرابه هست
پادشاه : کافیست شاهزاده به شما اعتماد دارم
آنائل
« وای این عجوزه ها چرا آنقدر بد هستن اگر چند ساعت دیگر اینجا بمانم مرا زنده زنده میخورند تا کی باید اینجا بمانم
لحظه ای نگذشت دوشیزه ای که بهش میخورد هم سنه من باشه از رویه پله ها با بدو آمد پایین و این پسره مغرور رو بغل کرد چشمایش پر از اشک شدن یعنی این کی بود که آنقدر دوست اش داشت »
دانیلا : برادر دلم برایت خیلی تنگ شده بود
آنائل الان متوجه شده بود که این دوشیزه خوشگل خواهر این پسره مغرور بود اما شاهزاده دست های خواهرش دانیلا را از رویه کمرش برداشت و از خودش دور اش کرد
و با لحنه سرد اش بهش گفت
جونکوک : مگر نگفتم نمیخواهم اینجوری باهام رفتار کنی
دانیلا اشک هایش از گوشه چشمانش افتادن رویه زمین
و کمی از آن ها دور شد
شاهزاده روبه ندیمه ها کرد و گفت
جونکوک : دانیلا را به اتاقش ببرید
دانیلا : نمیخواهم برم
شاهزاده : گفتم همراهیش کنید
ندیمه ها دانیلا را تا اتاقش همراهی کردن اما دانیلا نمی رفت ولی آن ها بزور اورا بردن
آنائل
« این چرا اینجوری رفتار کرد مگر اون خواهرش نبود
اینجا چخبره » .......
پارت 13
همه آمدن پایین تویه سالون قصر پادشاه ایتالیا وارده سالون قصر شد پشته سر اش هم نامادری شاهزاده جونکوک ویتوریا آمد زن عموی شاهزاده و دختر عمو و پسر عموی شاهزاده هم به دنباله مادرشان آمدن دایی شاهزاده و دختر اش هم آمدن همه از دیدن شاهزاده شوکه شدن جونکوک با دیدن پدر اش تعظیم کرد اما آنائل فقط به آن ها نگاه میکرد
شاهزاده با اشاره به آنائل گفت تا تعظیم کند اما آنائل که نمی فهمید باید به اشراف زاده ها و پادشاه تعظیم کند همینجوری ایستاده بود
پادشاه : شاهزاده مارا متعجب کردی مگر شما نباید چند روز بعد می اومدین
جونکوک : معذرت میخواهم
آنائل داشت به آن ها نگاه میکرد نگاهی به لباس و کفش های آن ها کرد و بعد نگاهی به لباس های خودش کرد
آنائل
« لباس هایشان را ببین من مگر بمیرم تا همچین لباس های را به تنم کنم »
همه اهالی قصر کنجکاو بودن تا بفهمن این دوشیزه ای که با شاهزاده آمده کی هست
پادشاه : حال که زود آمدی چیزی هم به دست آوردی تا بتوانیم دشمنی مان را بر علیه پادشاهی لندن تمام کنیم
شاهزاده جونکوک از بازوی آنائل گرفت و آن را به جلو هول داد آنائل از این برخورد جونکوک خیلی ناراحت شد مگر آن آدم نبود که باهاش اینجوری برخورد کردن
جونکوک : این همان دختره گمشده پادشاه لندن شاه دوخت آنائل هست
همه خیلی تعجب کردن
ویتوریا : شاهزاده شما مطمئن هستید این شاه دوخت لندن هستن
جونکوک روبه پادشاه کرد و گفت
جونکوک : آره مطمئن هستم
دختر دایی شاهزاده جونکوک کاترینا روبه جونکوک کرد
کاترینا : این که با کنیز ها هیچ فرقی ندارد
آنائل
این چرا به من گفت کنیز کارش را دارم
آنائل : کنیز خودتی
کاترینا : چطور جرعت کرده ای تا به من همچین حرفی بزنی
دختر عموی شاهزاده فلاویا با بوزخندی گفت
فلاویا : از ظاهر و این اخلاق اش معلوم هست که از همان جای خرابه هست
پادشاه : کافیست شاهزاده به شما اعتماد دارم
آنائل
« وای این عجوزه ها چرا آنقدر بد هستن اگر چند ساعت دیگر اینجا بمانم مرا زنده زنده میخورند تا کی باید اینجا بمانم
لحظه ای نگذشت دوشیزه ای که بهش میخورد هم سنه من باشه از رویه پله ها با بدو آمد پایین و این پسره مغرور رو بغل کرد چشمایش پر از اشک شدن یعنی این کی بود که آنقدر دوست اش داشت »
دانیلا : برادر دلم برایت خیلی تنگ شده بود
آنائل الان متوجه شده بود که این دوشیزه خوشگل خواهر این پسره مغرور بود اما شاهزاده دست های خواهرش دانیلا را از رویه کمرش برداشت و از خودش دور اش کرد
و با لحنه سرد اش بهش گفت
جونکوک : مگر نگفتم نمیخواهم اینجوری باهام رفتار کنی
دانیلا اشک هایش از گوشه چشمانش افتادن رویه زمین
و کمی از آن ها دور شد
شاهزاده روبه ندیمه ها کرد و گفت
جونکوک : دانیلا را به اتاقش ببرید
دانیلا : نمیخواهم برم
شاهزاده : گفتم همراهیش کنید
ندیمه ها دانیلا را تا اتاقش همراهی کردن اما دانیلا نمی رفت ولی آن ها بزور اورا بردن
آنائل
« این چرا اینجوری رفتار کرد مگر اون خواهرش نبود
اینجا چخبره » .......
۲.۱k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.