part: 24
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
▪ ویو انالی▪
وقتی در باز شد دیدم که یکی از خدمتکارایه اینجاست
خدمتکار: سلام...ارباب گفت این لباس هارو برایه شما بیارم..
به سمت تخت امد و لباسایی که خیلی مرطب تا شده بودن و روی تخت گذاشت
خدمتکار: ..بفرمایید
انا: اینا لباسایه من نیستن
خدمتکار: ببخشید ولی ارباب به من گفتن اینهارو بیارم
انا: باشه...ممنونم
خدمتکار از اتاق خارج شد
و منم از جام بلند شدم و لباسارو پوشیدم
و اون لباس خواب مزخرف و رویه تخت گذاشتم
...اخیش...به سمت در رفتم و ازش خارج شدم
و به اتاق تهیونگ نگاه کردم
مثل اینکه داخل اتاقشه
به سمت در اتاقش رفتم و چن ضربه بهش زدم
ته: بیا تو
درو باز کردم و وارد شدم
که داشت با تلفن حرف میزدو رو تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود
اشاره کرد که بیام داخل
وارد اتاق شدم و درو بستم
انگار با کسی داشت صحبت میکرد که ازش بدش میاد
ته: نمیخخواااد ...تو به فکر خودتت باشششششش( داد)
گوشیو قط کردو رو تخت انداخت
ته: ها؟؟
انا: چی؟؟....اها خب چییزه .....من دیگه به دردت نمیخورممم.......پس.....باید بزاری برم دیگه نه!؟
یکم به سر تا پام نگاه کرد
باید بگم هنوز انگار از اون تلفن اخماش باز نشده بودو با تمسخر ولی اخم دار گفت:
_ به نظرم تو فقط لباس خواب بپوش
از این حرفش تعجب کردم
انا: چی؟
ته: هیچی....گفتی بزارم بری؟
سرمو تکون دادم
ته: برو خو ...
و برای بار دومم تعجب کردم
خو مرض داشتی از اولش منو اوردی اینجا
انا: خداحافظ
برگشتم که برم انقدر هیجان داشتم که قراره پامو از اینحا بزارم بیرو
ته: راستی ....
که انگار دنیا رو سرم خراب شد ...چی میخواد باز؟
ته: ...بفهمم راجب فروش دخترا چییزی به کسی بگییی ...فقط کوفیه بفهمم...چون اون موقعس که با ترست رو به رو میشی
رابطه؟
اون عوضی فهمیده بوود
ای بابا
انا: چییزی به کسی نمیگم
یه قدم به سمت در رفتم
ته: دیگه چشمم بهت نیوفتهه
هووووف
درو باز کردم و خارج شدم
وسیله خاصی نداشتم با همین لباسم میتونستم بر گردم
رفتم طبقه پایین و به سمت در خروجی
همینکه درو باز کردم جونگکوک پشت در بود
کوگ: سلام
انا: سلامم
خواستم از کنارس رد شم
کوک: کجا میری؟؟
انا: من؟؟ اها تهیونگ گفت که دیگه برم
کوک: اهه...پس این اخرین دیدارمونه
انا: اره فک کنمم..خداحافظ ممنونم بابات کمکای کمت
کوک: خداحافظ
به راهم ادامه و دادم و از اون عمارت لعنتی خارج شدم
اصلا اینجا کجاست؟؟
▪ ویو انالی▪
وقتی در باز شد دیدم که یکی از خدمتکارایه اینجاست
خدمتکار: سلام...ارباب گفت این لباس هارو برایه شما بیارم..
به سمت تخت امد و لباسایی که خیلی مرطب تا شده بودن و روی تخت گذاشت
خدمتکار: ..بفرمایید
انا: اینا لباسایه من نیستن
خدمتکار: ببخشید ولی ارباب به من گفتن اینهارو بیارم
انا: باشه...ممنونم
خدمتکار از اتاق خارج شد
و منم از جام بلند شدم و لباسارو پوشیدم
و اون لباس خواب مزخرف و رویه تخت گذاشتم
...اخیش...به سمت در رفتم و ازش خارج شدم
و به اتاق تهیونگ نگاه کردم
مثل اینکه داخل اتاقشه
به سمت در اتاقش رفتم و چن ضربه بهش زدم
ته: بیا تو
درو باز کردم و وارد شدم
که داشت با تلفن حرف میزدو رو تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه داده بود
اشاره کرد که بیام داخل
وارد اتاق شدم و درو بستم
انگار با کسی داشت صحبت میکرد که ازش بدش میاد
ته: نمیخخواااد ...تو به فکر خودتت باشششششش( داد)
گوشیو قط کردو رو تخت انداخت
ته: ها؟؟
انا: چی؟؟....اها خب چییزه .....من دیگه به دردت نمیخورممم.......پس.....باید بزاری برم دیگه نه!؟
یکم به سر تا پام نگاه کرد
باید بگم هنوز انگار از اون تلفن اخماش باز نشده بودو با تمسخر ولی اخم دار گفت:
_ به نظرم تو فقط لباس خواب بپوش
از این حرفش تعجب کردم
انا: چی؟
ته: هیچی....گفتی بزارم بری؟
سرمو تکون دادم
ته: برو خو ...
و برای بار دومم تعجب کردم
خو مرض داشتی از اولش منو اوردی اینجا
انا: خداحافظ
برگشتم که برم انقدر هیجان داشتم که قراره پامو از اینحا بزارم بیرو
ته: راستی ....
که انگار دنیا رو سرم خراب شد ...چی میخواد باز؟
ته: ...بفهمم راجب فروش دخترا چییزی به کسی بگییی ...فقط کوفیه بفهمم...چون اون موقعس که با ترست رو به رو میشی
رابطه؟
اون عوضی فهمیده بوود
ای بابا
انا: چییزی به کسی نمیگم
یه قدم به سمت در رفتم
ته: دیگه چشمم بهت نیوفتهه
هووووف
درو باز کردم و خارج شدم
وسیله خاصی نداشتم با همین لباسم میتونستم بر گردم
رفتم طبقه پایین و به سمت در خروجی
همینکه درو باز کردم جونگکوک پشت در بود
کوگ: سلام
انا: سلامم
خواستم از کنارس رد شم
کوک: کجا میری؟؟
انا: من؟؟ اها تهیونگ گفت که دیگه برم
کوک: اهه...پس این اخرین دیدارمونه
انا: اره فک کنمم..خداحافظ ممنونم بابات کمکای کمت
کوک: خداحافظ
به راهم ادامه و دادم و از اون عمارت لعنتی خارج شدم
اصلا اینجا کجاست؟؟
۲۱.۳k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.