𝐀𝐥𝐨𝐧𝐞 𝐢𝐧 𝐒𝐞𝐨𝐮𝐥 پارت ۱۴
ارتمیس=میخواستی به همین راحتی سر نکشی
خلاصه به هر بدبختی بود امیر از شر اون اب نمک خلاص شد و بطری رو دوباره چرخوندن و این سری من و امیر بودیم
امیر=جرعت یا حقیقت؟
ا.ت=حقیقت
امیر=احساست نسبت به من چیه؟
با این حرف من یکم شوکه شدم اما از ظاهر ماهان معلوم بود که داره از عصبانیت میترکه
ا.ت=خب انتظار داری چی بگم ها؟
امیر=هر احساسی که نسبت به من داری
ا.ت=خب تو پسر خالمی و احساس من بیشتر از یک دختر خاله نیست گاهی اوقات دوست داریم باهم وقت بگذرونیم و گاهی اوقات هم چشم دیدن هم رو نداریم اما اگه بیشتر بشه فقط به چشم یک برادر بهت نگاه میکنم
امیر=اها
ماهان یک مقداری اروم شد ولی معلوم بود که حال امیر گرفته شد چی میگفتم بهش فقط برا اینکه دلشو نشکنم با اجساسش بازی میکردم؟نمیشد که
بطری رو چرخوندن و این سری ایناز و سامان داداشش بودن
سامان=خب باجی جانم(باجی به ترکی ینی خواهر)جرعت یا حقیقت
ایناز=و منی که دوست ندارم چیزی رو افشا کنم جرعت رو انتخاب میکنم
سامان=برو لب پنجره داد بزن دوست پسر میخوام
ایناز=اسکل شدی؟
سامان=نخیر باید انجام بدی
ایناز=من که انجام میدم ولی واقعا خاک تو سرت خدا شفات بده
ایناز رفت لب پنجره و داد زد من دوست پسر میخوااااااااااام
ایناز هم که میگی ده تا بلند گو قورت داده بود هممون کر شدیم
ایناز=کخت اروم گرفت؟
سامان=عااا بیا خوب بود فردا همه ی پسرای محل میان سراغت رلم شو🤣🤣
ایناز=روانی
..............
اون شب خیای خوش گذشت دایی و زندایی گفتن که میریم از اتاق در شدم رفتم دستشویی وقتی در شدم یکی منو چسبوند به دیوار داشتم سکته میکردم که دیدم امیر خمار داره نگاهم میکنه
ا.ت=ا.امیر چه مرگته چ.چیکار میکنی ولم کن؟
امیر=ششششش بزار لذت ببریم جیگر
سرشو کرد تو گردنم موهای تنم سیخ شد حالم داشت بهم میخورد هولش دادم اما از جاش تکون نخورد سرشو در اورد و لبامو با لباش اسیر کرد هی تقلا میکردم که ولم کنه اما نه انگار نه انگار اشکم داشت در میومد حالت تهوع شدیدی بهم دست داد دستش داشت کم کم میرفت سمت لباسم که نمیدونم چیشد و یکی امیر رو کشید از پشت و پرتش کرد اونور
منی که داشتم جون میدادم تو یک لحظه از هوش رفتم و چیزی احساس نکردم
..............
چشمام رو باز کردم نور اتاق چشمام رو اذیت میکرد واسه همین دوباره بستمشون گلوم خشک شده بود اروم لب زدم=اب میخوام
نمیدونم کی بالا سرم بود که شروع کرد به سروصدا=پرستاااار پرستااااااااار چشماشو باز گرد بیاین زووود
چشامو باز کردم و دور و برمو نگاه کردم اتاق شبیه بیمارستان بود هیچی یادم نمیومد یک دختر جوون با یک مرد قد بلند اومدن داخل دکتر با چراغ قوه کوچیکی چشمام رو معاینه کرد گیج و منگ داشتم به هول و ولای کسی که بالا سرم بود نگاه میکردم.............
خلاصه به هر بدبختی بود امیر از شر اون اب نمک خلاص شد و بطری رو دوباره چرخوندن و این سری من و امیر بودیم
امیر=جرعت یا حقیقت؟
ا.ت=حقیقت
امیر=احساست نسبت به من چیه؟
با این حرف من یکم شوکه شدم اما از ظاهر ماهان معلوم بود که داره از عصبانیت میترکه
ا.ت=خب انتظار داری چی بگم ها؟
امیر=هر احساسی که نسبت به من داری
ا.ت=خب تو پسر خالمی و احساس من بیشتر از یک دختر خاله نیست گاهی اوقات دوست داریم باهم وقت بگذرونیم و گاهی اوقات هم چشم دیدن هم رو نداریم اما اگه بیشتر بشه فقط به چشم یک برادر بهت نگاه میکنم
امیر=اها
ماهان یک مقداری اروم شد ولی معلوم بود که حال امیر گرفته شد چی میگفتم بهش فقط برا اینکه دلشو نشکنم با اجساسش بازی میکردم؟نمیشد که
بطری رو چرخوندن و این سری ایناز و سامان داداشش بودن
سامان=خب باجی جانم(باجی به ترکی ینی خواهر)جرعت یا حقیقت
ایناز=و منی که دوست ندارم چیزی رو افشا کنم جرعت رو انتخاب میکنم
سامان=برو لب پنجره داد بزن دوست پسر میخوام
ایناز=اسکل شدی؟
سامان=نخیر باید انجام بدی
ایناز=من که انجام میدم ولی واقعا خاک تو سرت خدا شفات بده
ایناز رفت لب پنجره و داد زد من دوست پسر میخوااااااااااام
ایناز هم که میگی ده تا بلند گو قورت داده بود هممون کر شدیم
ایناز=کخت اروم گرفت؟
سامان=عااا بیا خوب بود فردا همه ی پسرای محل میان سراغت رلم شو🤣🤣
ایناز=روانی
..............
اون شب خیای خوش گذشت دایی و زندایی گفتن که میریم از اتاق در شدم رفتم دستشویی وقتی در شدم یکی منو چسبوند به دیوار داشتم سکته میکردم که دیدم امیر خمار داره نگاهم میکنه
ا.ت=ا.امیر چه مرگته چ.چیکار میکنی ولم کن؟
امیر=ششششش بزار لذت ببریم جیگر
سرشو کرد تو گردنم موهای تنم سیخ شد حالم داشت بهم میخورد هولش دادم اما از جاش تکون نخورد سرشو در اورد و لبامو با لباش اسیر کرد هی تقلا میکردم که ولم کنه اما نه انگار نه انگار اشکم داشت در میومد حالت تهوع شدیدی بهم دست داد دستش داشت کم کم میرفت سمت لباسم که نمیدونم چیشد و یکی امیر رو کشید از پشت و پرتش کرد اونور
منی که داشتم جون میدادم تو یک لحظه از هوش رفتم و چیزی احساس نکردم
..............
چشمام رو باز کردم نور اتاق چشمام رو اذیت میکرد واسه همین دوباره بستمشون گلوم خشک شده بود اروم لب زدم=اب میخوام
نمیدونم کی بالا سرم بود که شروع کرد به سروصدا=پرستاااار پرستااااااااار چشماشو باز گرد بیاین زووود
چشامو باز کردم و دور و برمو نگاه کردم اتاق شبیه بیمارستان بود هیچی یادم نمیومد یک دختر جوون با یک مرد قد بلند اومدن داخل دکتر با چراغ قوه کوچیکی چشمام رو معاینه کرد گیج و منگ داشتم به هول و ولای کسی که بالا سرم بود نگاه میکردم.............
۹.۷k
۰۶ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.