رمان پایان پارت ۶
ته: خب به هر حال باید استراحت کنی...نه؟
روی تخت نشستی و گفتی...
ا.ت: ولی خسته نیستم...میخوام یکم پیاده روی کنم
ته: مطمئنی خسته نیستی؟
ا.ت: ارههه
ته: خب باشه...
از تخت بلند شدی و همراه تهیونگ به سمت باغ بیمارستان رفتین...
همینطور داشتین توی باغ راه میرفتین و صحبت میکردین...
ا.ت: تهیونگ؟
ته: بله!
ا.ت: چرا من به جز تو هیچکس رو توی زندگیم ندارم؟من کاره اشتباهی انجام دادم؟
ته: نه...اصلا...
ا.ت: میدونی من دوست ندارم حرفامو توی دلم نگه دارم چون اینطوری حس میکنم قلبم سنگین شده!!
ته: ولی تو همیشه آروم بودی...
ا.ت: واقعا؟؟
ته: اره
ا.ت: درمورد خودت بگو من چیزی درمورد گذشتهات نمیدونم...
ته: منو تو با هم بزرگ شدیم...خانوادهات اونموقع زنده بودن...منو تو توی یه مدرسه بودیم...به یه دبیرستان رفتیم...و باهم یه دانشگاه رو قبول شدیم...انقدر به هم نزدیک بودیم که بعضاً میگفتن ما خواهر و برداریم...ولی تموم این حرفا موقعی که پدر مادرت فوت کردن خاموش شد...تو افسردگی شدیدی گرفته بودی و با اون سن کَمِت مجبور بودی کاره پاره وقت انجام بدی...تو به معنای واقعی کلمه تنها بودی...و...و من نتونستم کمکت کنم...
ا.ت: ولی الان من تورو دارم...مهم نیست قبلا چطور بودم و چه اتفاق هایی برام افتاده
تهیونگ سرشو به تایید تکون داد...
ا.ت: تاحالا درمورد اینکه چطور شد که من این اتفاق برام افتاده نگفتی...
ته: ف..فقط به خاطر یه تصادف بود...
روی تخت نشستی و گفتی...
ا.ت: ولی خسته نیستم...میخوام یکم پیاده روی کنم
ته: مطمئنی خسته نیستی؟
ا.ت: ارههه
ته: خب باشه...
از تخت بلند شدی و همراه تهیونگ به سمت باغ بیمارستان رفتین...
همینطور داشتین توی باغ راه میرفتین و صحبت میکردین...
ا.ت: تهیونگ؟
ته: بله!
ا.ت: چرا من به جز تو هیچکس رو توی زندگیم ندارم؟من کاره اشتباهی انجام دادم؟
ته: نه...اصلا...
ا.ت: میدونی من دوست ندارم حرفامو توی دلم نگه دارم چون اینطوری حس میکنم قلبم سنگین شده!!
ته: ولی تو همیشه آروم بودی...
ا.ت: واقعا؟؟
ته: اره
ا.ت: درمورد خودت بگو من چیزی درمورد گذشتهات نمیدونم...
ته: منو تو با هم بزرگ شدیم...خانوادهات اونموقع زنده بودن...منو تو توی یه مدرسه بودیم...به یه دبیرستان رفتیم...و باهم یه دانشگاه رو قبول شدیم...انقدر به هم نزدیک بودیم که بعضاً میگفتن ما خواهر و برداریم...ولی تموم این حرفا موقعی که پدر مادرت فوت کردن خاموش شد...تو افسردگی شدیدی گرفته بودی و با اون سن کَمِت مجبور بودی کاره پاره وقت انجام بدی...تو به معنای واقعی کلمه تنها بودی...و...و من نتونستم کمکت کنم...
ا.ت: ولی الان من تورو دارم...مهم نیست قبلا چطور بودم و چه اتفاق هایی برام افتاده
تهیونگ سرشو به تایید تکون داد...
ا.ت: تاحالا درمورد اینکه چطور شد که من این اتفاق برام افتاده نگفتی...
ته: ف..فقط به خاطر یه تصادف بود...
۱۸.۰k
۰۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.