خونه
پارت ششم ( لطفاً گزارش نکنید)
از زبان دازای: تو اتاقم نشسته بودم و منتظر آکو بودم که چویا رو بیاره که در اتاق زده شد و آکو چویا رو اورد تو اتاق چویا دوباره موهاش رو ریخته بود رو صورتش
& دازای سان اوردمش
ـ خیلی خوب آکو برو نمیخوادم بیای دنبالش
آکو تعظیم کرد و خواست بره که چویا آستین لباسش رو گرفت آکو برگشت و دستش رو روی شونه ی چویا گذاشت و آروم گفت
& نترس چیزی نمیشه
سرد گفتم
- آکو برو
& چشم
به چویا گفت همون جا بشینه و رفت
حالا تنها شدیم
- چویا بیا جلو تر
اومد نزدیکم ولی نه خیلی نزدیک
- بیا جلو تر
اومد روبه روم یه نگاهی به چیزایی که رو میز گذاشته بودم کردم قیچی رو نزدیکم گذاشتم
- تو طویله و انبار دیگه بهت نیازی نیست میخوام که بفرستمت مزرعه اونجا کار سخته این موها هم دستوپا گیره پس...بهتره کوتاهش کنیم
شروع کردم با قیچی صدا در اوردن با صدای قیچی با ترس عقب عقب رفت که داد زدم
- برگرد سرجات
دوباره اومد سرجاش
- ولی میدونم دلت واسه آکوتاگاوا و آتسوشی تنگ میشه و اونجا هم یکم ترس داره ... ولی... شاید اگه به حرفم گوش بدی بزارم همین جا بمونی
سرش رو یکم بالا اورد
- حیف واقعا اگه میتونستی حرف بزنی و ازم بخوای نری اونجا شاید اجازه میدادم بمونی... نظرت چیه شاید واقعا میتونی حرف بزنی و ازم بخوای نری اونجا ؟
کمی سکوت برقرار شد چند دقیقه بعد
- خوب پس مثل اینکه تصمیم گرفتی بری اونجا باشه حرفی نیست.....
دوباره صدای قیچی رو در اوردم که یه چیزی آروم شنیدم
+ آقا
ـ چیزی گفتی نشنیدم
یکم بلندتر گفت
+ آقا ... میشه....میشه.... بزارید...ه.. همینجا...ب..بم...بمونم
قیچی رو گذاشتم کنار
- اگه به حرفم گوش کنی
یه کش مو بهش دادم
- اگه میخوای نری باید صورتت رو بهم نشون بدی موهاتو ببند
چند دقیقه ای تو فکر رفت بعد دستاش رو لای موهاش برد و موهاش رو به پشت بست تا صورتش رو دیدم دلم براش رفت صورت سفید و کوچولوش با اون ابرو و مژه های بور شبیه فرشته ها بود چشماش و از ترس مثل بچه ها بسته بود و گریه می کرد
- چویا چشماتو باز کن ببینم
چشماش رو بلاخره باز کرد و من عاشق خودش کرد اون چشما مثل دریا بود انگاری از یه دنیای دیگه بود مثل بچه ها شده بود آروم آروم گریه می کرد دستامو باز کردم با ترس اومد بغلم بعد سرش رو روی شونه ام گذاشت و آروم گریه کرد از ترس من به خودم پناه اورده بود آروم اشکاش رو پاک کردم یهو دیدم تو بغلم خوابیده بردمش رو تختم خوابوندمش و کنارش دراز کشیدم سرگرم نوازش کردنش شدم که خوابم برد تا حالا به این آرومی نخوابیده بودم...
صبح که بیدار شدم دیدم چویا نیست بلند شدم به خودم لعنت فرستادم که در رو نبسته بودم و آکو هم امروز نبود که بهش زنگ بزنم ببینم کجاست رفتم تو باغ که صداهایی از نزدیکی خونه ی آکو و آتسو شنیدم...
از زبان دازای: تو اتاقم نشسته بودم و منتظر آکو بودم که چویا رو بیاره که در اتاق زده شد و آکو چویا رو اورد تو اتاق چویا دوباره موهاش رو ریخته بود رو صورتش
& دازای سان اوردمش
ـ خیلی خوب آکو برو نمیخوادم بیای دنبالش
آکو تعظیم کرد و خواست بره که چویا آستین لباسش رو گرفت آکو برگشت و دستش رو روی شونه ی چویا گذاشت و آروم گفت
& نترس چیزی نمیشه
سرد گفتم
- آکو برو
& چشم
به چویا گفت همون جا بشینه و رفت
حالا تنها شدیم
- چویا بیا جلو تر
اومد نزدیکم ولی نه خیلی نزدیک
- بیا جلو تر
اومد روبه روم یه نگاهی به چیزایی که رو میز گذاشته بودم کردم قیچی رو نزدیکم گذاشتم
- تو طویله و انبار دیگه بهت نیازی نیست میخوام که بفرستمت مزرعه اونجا کار سخته این موها هم دستوپا گیره پس...بهتره کوتاهش کنیم
شروع کردم با قیچی صدا در اوردن با صدای قیچی با ترس عقب عقب رفت که داد زدم
- برگرد سرجات
دوباره اومد سرجاش
- ولی میدونم دلت واسه آکوتاگاوا و آتسوشی تنگ میشه و اونجا هم یکم ترس داره ... ولی... شاید اگه به حرفم گوش بدی بزارم همین جا بمونی
سرش رو یکم بالا اورد
- حیف واقعا اگه میتونستی حرف بزنی و ازم بخوای نری اونجا شاید اجازه میدادم بمونی... نظرت چیه شاید واقعا میتونی حرف بزنی و ازم بخوای نری اونجا ؟
کمی سکوت برقرار شد چند دقیقه بعد
- خوب پس مثل اینکه تصمیم گرفتی بری اونجا باشه حرفی نیست.....
دوباره صدای قیچی رو در اوردم که یه چیزی آروم شنیدم
+ آقا
ـ چیزی گفتی نشنیدم
یکم بلندتر گفت
+ آقا ... میشه....میشه.... بزارید...ه.. همینجا...ب..بم...بمونم
قیچی رو گذاشتم کنار
- اگه به حرفم گوش کنی
یه کش مو بهش دادم
- اگه میخوای نری باید صورتت رو بهم نشون بدی موهاتو ببند
چند دقیقه ای تو فکر رفت بعد دستاش رو لای موهاش برد و موهاش رو به پشت بست تا صورتش رو دیدم دلم براش رفت صورت سفید و کوچولوش با اون ابرو و مژه های بور شبیه فرشته ها بود چشماش و از ترس مثل بچه ها بسته بود و گریه می کرد
- چویا چشماتو باز کن ببینم
چشماش رو بلاخره باز کرد و من عاشق خودش کرد اون چشما مثل دریا بود انگاری از یه دنیای دیگه بود مثل بچه ها شده بود آروم آروم گریه می کرد دستامو باز کردم با ترس اومد بغلم بعد سرش رو روی شونه ام گذاشت و آروم گریه کرد از ترس من به خودم پناه اورده بود آروم اشکاش رو پاک کردم یهو دیدم تو بغلم خوابیده بردمش رو تختم خوابوندمش و کنارش دراز کشیدم سرگرم نوازش کردنش شدم که خوابم برد تا حالا به این آرومی نخوابیده بودم...
صبح که بیدار شدم دیدم چویا نیست بلند شدم به خودم لعنت فرستادم که در رو نبسته بودم و آکو هم امروز نبود که بهش زنگ بزنم ببینم کجاست رفتم تو باغ که صداهایی از نزدیکی خونه ی آکو و آتسو شنیدم...
۳.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.