پارت۱۰هتل
#پارت۱۰هتل
آتنا
صدف:من باز نمیکنم
امیر:منم همینطور
آروین:من....
صندوقو کشیدم سمت خودم آروین با تعجب نگام کرد.
هوا یه مقدار بیش از حد سرد شده بود.
خیلی آروم در صندوقو باز کردم.یه دفتر کوچیک نظرمو جلب کرد...
بازش کردم شروع کردم به بلند بلند خوندن:نمیخوام باور کنم نمیخوام دارم دیوونه میشم دیروز النا رو از دست دادیم تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۳ به علت مرگ در خواب یا همون سکته در خواب.
من احمدم با دخترم به نام الناز و همسرم النا زندگی میکردیم ولی دیروز النا رو از دست دادیم.
الناز ۵ سالشه و نمیخوام درد دوری از النا رو بکشه تصمیم گرفتم برم به روستایی دور از تهران که هم میگن جای با صفاییه هم شهر مادریم بوده .
آروین:یعنی چی؟!
صدف: اسمش النا بوده اسم دخترشم الناز جالبه
امیر:و دارک
من:میزارین بقیشو بخونم یا نه؟!
آروین:آره
من:تو راه بیوفت
فلش بک به زمان گذشته:
احمد
دقیقا یک هفته از فوت النا میگذره دارم وسایل خودم و النازو جمع کنم که بریم.
ساکا رو آماده کردم هیچ نشونی از النا نگذاشتم با خودمون چون اینجوری الناز بیشتر درد میکشید فقط یه عکس سه نفرمون رو گذاشتم تو ساک خودم.
سوار ماشین شدیم با تمام فامیل ها خداحافظی کردیم درکمون کردن و گفتن مرگ النا برای هممون سخت بود.
الان شب شده و ما رسیدیم قبلش به ساره دختر عموم گفتم اونجارو آماده کنه واسمون.
در حیاطو زدم ساره درو باز کرد یه مانتوی مشکی چسبون پوشیده بود با شلوار ساپرت.
واییی احمد اینا چیه میگی خل شدی تازه زنتو از دست دادی ساره گفت:سلام پسر عمو خوبی؟!
من:سلام ساره خوبی به نظرت الان چطور باید باشم.
رفتم النازو بیدار کردم از تو ماشین پیاده شد ساره رو دید یه نگاه به من کرد یه نگاه به ساره
من:النازم این ساره اس خاله ساره دختر عموی منه
الناز:پس مامانی کو چرا پیاده نمیشه.
خودش با گفتن حرفش اشک تو چشاش جمع شد.
الناز:آره راستی مامانی رفته یه مسافرت خیلی دور و زیاد سلام خاله ساره
ساره:سلام گلم خوش اومدید بفرمایید داخل
رفتیم داخل یه لیوان آب خوردم ساکارو بردم بالا تو یه اتاق گذاشتم.
ساره رفت اتاق جدا بخوابه منم النازو بلند کردم رفتیم تو یه اتاق بخوابیم.
تقریبا سه سال ازون ماجرا میگذره الناز ۸ سالش شده.
سرکار بودم امروز یکم زود میخواستم برم خونه
واقعا از ساره ممنونم مث یه مادر بالا سر الناز بود هیچی براش کم نمیذاشت.
تو راه دیدم همه دارن نگام میکنن و پچ پچ میکنن اهمیت ندادم تقریبا رسیده بودم دیدم جلو در خونه خیلی شلوغه زنای محل گریه میکردن با دیدن من گریشون اوج گرفت.
نگران شدم دویدم تو خونه با چیزی که دیدم شکه شدم.....
به نظرتون چی دیده؟!
اینم یه پارت طولانی چند تا پارت خیلی هیجانی داریمااا.
بوس بهت با لایک کردن و کامنت گذاشتن قلبمو اکلیلی کن✨
آتنا
صدف:من باز نمیکنم
امیر:منم همینطور
آروین:من....
صندوقو کشیدم سمت خودم آروین با تعجب نگام کرد.
هوا یه مقدار بیش از حد سرد شده بود.
خیلی آروم در صندوقو باز کردم.یه دفتر کوچیک نظرمو جلب کرد...
بازش کردم شروع کردم به بلند بلند خوندن:نمیخوام باور کنم نمیخوام دارم دیوونه میشم دیروز النا رو از دست دادیم تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۳ به علت مرگ در خواب یا همون سکته در خواب.
من احمدم با دخترم به نام الناز و همسرم النا زندگی میکردیم ولی دیروز النا رو از دست دادیم.
الناز ۵ سالشه و نمیخوام درد دوری از النا رو بکشه تصمیم گرفتم برم به روستایی دور از تهران که هم میگن جای با صفاییه هم شهر مادریم بوده .
آروین:یعنی چی؟!
صدف: اسمش النا بوده اسم دخترشم الناز جالبه
امیر:و دارک
من:میزارین بقیشو بخونم یا نه؟!
آروین:آره
من:تو راه بیوفت
فلش بک به زمان گذشته:
احمد
دقیقا یک هفته از فوت النا میگذره دارم وسایل خودم و النازو جمع کنم که بریم.
ساکا رو آماده کردم هیچ نشونی از النا نگذاشتم با خودمون چون اینجوری الناز بیشتر درد میکشید فقط یه عکس سه نفرمون رو گذاشتم تو ساک خودم.
سوار ماشین شدیم با تمام فامیل ها خداحافظی کردیم درکمون کردن و گفتن مرگ النا برای هممون سخت بود.
الان شب شده و ما رسیدیم قبلش به ساره دختر عموم گفتم اونجارو آماده کنه واسمون.
در حیاطو زدم ساره درو باز کرد یه مانتوی مشکی چسبون پوشیده بود با شلوار ساپرت.
واییی احمد اینا چیه میگی خل شدی تازه زنتو از دست دادی ساره گفت:سلام پسر عمو خوبی؟!
من:سلام ساره خوبی به نظرت الان چطور باید باشم.
رفتم النازو بیدار کردم از تو ماشین پیاده شد ساره رو دید یه نگاه به من کرد یه نگاه به ساره
من:النازم این ساره اس خاله ساره دختر عموی منه
الناز:پس مامانی کو چرا پیاده نمیشه.
خودش با گفتن حرفش اشک تو چشاش جمع شد.
الناز:آره راستی مامانی رفته یه مسافرت خیلی دور و زیاد سلام خاله ساره
ساره:سلام گلم خوش اومدید بفرمایید داخل
رفتیم داخل یه لیوان آب خوردم ساکارو بردم بالا تو یه اتاق گذاشتم.
ساره رفت اتاق جدا بخوابه منم النازو بلند کردم رفتیم تو یه اتاق بخوابیم.
تقریبا سه سال ازون ماجرا میگذره الناز ۸ سالش شده.
سرکار بودم امروز یکم زود میخواستم برم خونه
واقعا از ساره ممنونم مث یه مادر بالا سر الناز بود هیچی براش کم نمیذاشت.
تو راه دیدم همه دارن نگام میکنن و پچ پچ میکنن اهمیت ندادم تقریبا رسیده بودم دیدم جلو در خونه خیلی شلوغه زنای محل گریه میکردن با دیدن من گریشون اوج گرفت.
نگران شدم دویدم تو خونه با چیزی که دیدم شکه شدم.....
به نظرتون چی دیده؟!
اینم یه پارت طولانی چند تا پارت خیلی هیجانی داریمااا.
بوس بهت با لایک کردن و کامنت گذاشتن قلبمو اکلیلی کن✨
۲.۵k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.