(وقتی بعد مدت ها... درخواستیp1)
offered song for this ff:snowman by sia
فکر نمیکردی داستان عاشقانتون همچین پایان تلخی داشته باشه.
تو و چان زندگی عاشقانه ای داشتین ولی اون همینجوری ولت کرد و رفت.... بدون اینکه به پشتش نگاهی بندازه... از درون پودر میشد و قلبش درد میکرد ولی مجبور بود ولت کنه... سعی کرد ازت دور شه تا همو فراموش کنین و اون دردو کمتر حس کنین. تنها دلیل اینکه ولت کرد این بود:"محافظت از تو"
بخاطر اون هیچ اعصبانیتی ازش نداشتی و سعی کردی به کل فراموشش کنی...... تو همراهت از اون هدیه ای داشتی که اون ازش خبر نداشت:هدیه ای تو شکمت.....
میدونستی تنهایی از پسش بر نمیایی ولی نمیتونستی بچه خودت که حاصل عشقتون بود رو از زندگیت پرت کنی و تنها شانسش برای زندگیو ازش بگیری...پس سعی کردی بدون چان ادامه بدی ، برای سلامتی خودت و سلامتی اون و البته بچه توی شکمت.
البته که تو و چان در حد مرگ عاشق هم بودین ولی انگاری کل دنیا علیه این عشق قوی بود در حدی که میتونستن بهت اسیب های فیزیکی وارد کنن،از یه طرف چان خودشو مقصرش میدونست و تنها راه حل رو این میدونست:غیب شدن و بیرون رفتن از زندگیت.
**
اهی میکشی و دستتو روی شکمت میزاری و به سمت پله برج قدم بر میداری..... بلند ترین برج سئول، جایی که تو و چان باهم اشنا شدین توی اولین برف سال.... امسال هم اولین برف سال بود.....به سمت پله قدم برداشتی و شروع کردی با حرف زدن با شکمت و بهش توضیح دادی که چجوری با پدرش اشنا شدی و چجوری اولین برف سال واسش با ارزشه و اینکه این برج چقد اونو یاد چان میندازه......
***
وقتی به اخرین پله میرسی میری روی یکی از صندلی ها میشینی و به منظره خیره میشی. به طرز عجیبی خیلی خلوت بود البته توی این سرما همه تو خونشونن. کل برج خالی از مردم بود... کسی جز تو و مرد عجیبی که پشتش بهت بود نبود.
اون مرد شبیه چان بود ولی توی این مدت که چان ولت کرده بود مردای زیادی رو اشتباه در نظر میگرفتی و ذوق میکردی که چانه... ولی نبود.
صدایی از طرف مرد میشنوی:«ا/ت»
چشمات گرد میشه که مرد برمیگرده و بهت لبخند میزنه.... چشمات اشک جمع شد... اون چان بود.
با قدم های بلند ازش دور میشی و به سمت پله میری که دستتو محکم میگیره و تورو به سمت خودش میچرخونه. با گریه و غمی که تو صدات موج میزنه حرف میزنی:
فکر نمیکردی داستان عاشقانتون همچین پایان تلخی داشته باشه.
تو و چان زندگی عاشقانه ای داشتین ولی اون همینجوری ولت کرد و رفت.... بدون اینکه به پشتش نگاهی بندازه... از درون پودر میشد و قلبش درد میکرد ولی مجبور بود ولت کنه... سعی کرد ازت دور شه تا همو فراموش کنین و اون دردو کمتر حس کنین. تنها دلیل اینکه ولت کرد این بود:"محافظت از تو"
بخاطر اون هیچ اعصبانیتی ازش نداشتی و سعی کردی به کل فراموشش کنی...... تو همراهت از اون هدیه ای داشتی که اون ازش خبر نداشت:هدیه ای تو شکمت.....
میدونستی تنهایی از پسش بر نمیایی ولی نمیتونستی بچه خودت که حاصل عشقتون بود رو از زندگیت پرت کنی و تنها شانسش برای زندگیو ازش بگیری...پس سعی کردی بدون چان ادامه بدی ، برای سلامتی خودت و سلامتی اون و البته بچه توی شکمت.
البته که تو و چان در حد مرگ عاشق هم بودین ولی انگاری کل دنیا علیه این عشق قوی بود در حدی که میتونستن بهت اسیب های فیزیکی وارد کنن،از یه طرف چان خودشو مقصرش میدونست و تنها راه حل رو این میدونست:غیب شدن و بیرون رفتن از زندگیت.
**
اهی میکشی و دستتو روی شکمت میزاری و به سمت پله برج قدم بر میداری..... بلند ترین برج سئول، جایی که تو و چان باهم اشنا شدین توی اولین برف سال.... امسال هم اولین برف سال بود.....به سمت پله قدم برداشتی و شروع کردی با حرف زدن با شکمت و بهش توضیح دادی که چجوری با پدرش اشنا شدی و چجوری اولین برف سال واسش با ارزشه و اینکه این برج چقد اونو یاد چان میندازه......
***
وقتی به اخرین پله میرسی میری روی یکی از صندلی ها میشینی و به منظره خیره میشی. به طرز عجیبی خیلی خلوت بود البته توی این سرما همه تو خونشونن. کل برج خالی از مردم بود... کسی جز تو و مرد عجیبی که پشتش بهت بود نبود.
اون مرد شبیه چان بود ولی توی این مدت که چان ولت کرده بود مردای زیادی رو اشتباه در نظر میگرفتی و ذوق میکردی که چانه... ولی نبود.
صدایی از طرف مرد میشنوی:«ا/ت»
چشمات گرد میشه که مرد برمیگرده و بهت لبخند میزنه.... چشمات اشک جمع شد... اون چان بود.
با قدم های بلند ازش دور میشی و به سمت پله میری که دستتو محکم میگیره و تورو به سمت خودش میچرخونه. با گریه و غمی که تو صدات موج میزنه حرف میزنی:
۱۴.۴k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.