* *زندگی متفاوت
🐾پارت 59
#paniz
داشتیم پله ها رو رد میکردیم که ازم سوال پرسید
رضا:واقعا دیانا بیدارمون کرد
مشکوک نگاش کردم
پانید:من دروغ دارم بهت بگم
رضا:معلومه که نه
سری تکون دادم رفتیم سر میز کنار مهراب نشستم
همین که نشستم مهراب سرش جوری اورد جلو
مهراب:یه چیزی شدها
با منگی نگاش کردم
پانیذ:چه چیز مثلا
مهراب:نمیدونم حالا ول کن اینا رو ول کن
دیگه چیزی نگفت بقیه شامم خوردم
.
.
.
.
.
بعد غذا همه رفتن اتاقشون تا بخوابن منم رفتم اتاق کار رضا تا کتابام بردارم
وقتی کتابم برداشتم داشتم در اتاق بستم که پشتم ظاهر شد
رضا:قولت که یادت نرفته
زهرم ترکید
پانید:وایی ترسیدم کجا یادم رفته برم کتابم بذارم تو اتاقم میام پیشت نترس فرار نمیکنم
رضا:تا 10 دقیقه اونجایی
حرفش زد رفت نذاشت بقیه حرفم بزنم شتررر ولیی لقب شتر هم بهش نمیخوره اخه نگاش کن قد به اون خوبی هیکل به اون خوبیی وایییی فقط موهاش بعد من دارم میگم بهش شتر
بچم اصن خیلی کراشه
وایییی خدا من امروز چم شده
دیونه شدما پوفففف
کتابام گذاشتم رو میز اتاقم رفتم اتاقش
خدایا صبر بده عقلمم از دست دادم
در زدم وارد اتاق شدم مث اون شب تاریک بود
رضا:بیا دیگه چرا اونجا وایستادی
در بستم رفتم رو تخت کنارش دراز کشیدم
پانیذ:اخه من از تاریکی میترسم احساس میکنم وقتی تنهام یکی داره نگام میکنه
رضا:ولی من تاریکی دوس دارم
پانیذ:بغلم میکنی خیلی خابم میاد
حتی تو تاریکی چشای مهربونش میدیدم
دستش باز کرد رفتم تو بغل لختش
چرا عادت داشت پیراهنش درار اخه
دم گوشم زمزمه کرد
رضا:تا حالا عاشق شدی
از سوالش تعجب کردم منظورش اصن نفهمیدم
یا شاید اصن خودش میگفت من فقط بهش وابسته شده بودم همین
پانیذ:نمیدونم شاید
رضا:من خیلی قبلنا عاشق یکی شده ولی اون منو ول کرده رفت با یه پسر امریکایی بعد از اون عاشق هیچ دختری نشدم تا چند وقته پیش
بر یه لحظه احساس کردم قلبم تیکه تیکه شده اما واسه چی
نفسم بالا نمی اومد سریع پتو رو زدم کنار که هول شده رضا بلند شد چراغ روشن کرد
اومد جلو پام زانو زد
رضا:پانیذ حالت خوبه
انگار داشتم خفه میشدم با دستم گلوم ماساژ میدادم انگار اکسیژن نداشتم با بیجونی لب زدم
پانید:ا...بب
رضا پاشد یه لیوان اب واسم اورد بعد اینکه ابو خوردم انگار تازه جون گرفتم
رضا:الان خوبی
سری به نشونه اره تکون دادم بعد دراز کشیدم رو تخت که رضا اومد خوابید و بعد چیزی نگفتیم خوابیدیممم.....
خوب بود قراره 2 تا نقش بازیگر وارد رمانمون شن☺
#paniz
داشتیم پله ها رو رد میکردیم که ازم سوال پرسید
رضا:واقعا دیانا بیدارمون کرد
مشکوک نگاش کردم
پانید:من دروغ دارم بهت بگم
رضا:معلومه که نه
سری تکون دادم رفتیم سر میز کنار مهراب نشستم
همین که نشستم مهراب سرش جوری اورد جلو
مهراب:یه چیزی شدها
با منگی نگاش کردم
پانیذ:چه چیز مثلا
مهراب:نمیدونم حالا ول کن اینا رو ول کن
دیگه چیزی نگفت بقیه شامم خوردم
.
.
.
.
.
بعد غذا همه رفتن اتاقشون تا بخوابن منم رفتم اتاق کار رضا تا کتابام بردارم
وقتی کتابم برداشتم داشتم در اتاق بستم که پشتم ظاهر شد
رضا:قولت که یادت نرفته
زهرم ترکید
پانید:وایی ترسیدم کجا یادم رفته برم کتابم بذارم تو اتاقم میام پیشت نترس فرار نمیکنم
رضا:تا 10 دقیقه اونجایی
حرفش زد رفت نذاشت بقیه حرفم بزنم شتررر ولیی لقب شتر هم بهش نمیخوره اخه نگاش کن قد به اون خوبی هیکل به اون خوبیی وایییی فقط موهاش بعد من دارم میگم بهش شتر
بچم اصن خیلی کراشه
وایییی خدا من امروز چم شده
دیونه شدما پوفففف
کتابام گذاشتم رو میز اتاقم رفتم اتاقش
خدایا صبر بده عقلمم از دست دادم
در زدم وارد اتاق شدم مث اون شب تاریک بود
رضا:بیا دیگه چرا اونجا وایستادی
در بستم رفتم رو تخت کنارش دراز کشیدم
پانیذ:اخه من از تاریکی میترسم احساس میکنم وقتی تنهام یکی داره نگام میکنه
رضا:ولی من تاریکی دوس دارم
پانیذ:بغلم میکنی خیلی خابم میاد
حتی تو تاریکی چشای مهربونش میدیدم
دستش باز کرد رفتم تو بغل لختش
چرا عادت داشت پیراهنش درار اخه
دم گوشم زمزمه کرد
رضا:تا حالا عاشق شدی
از سوالش تعجب کردم منظورش اصن نفهمیدم
یا شاید اصن خودش میگفت من فقط بهش وابسته شده بودم همین
پانیذ:نمیدونم شاید
رضا:من خیلی قبلنا عاشق یکی شده ولی اون منو ول کرده رفت با یه پسر امریکایی بعد از اون عاشق هیچ دختری نشدم تا چند وقته پیش
بر یه لحظه احساس کردم قلبم تیکه تیکه شده اما واسه چی
نفسم بالا نمی اومد سریع پتو رو زدم کنار که هول شده رضا بلند شد چراغ روشن کرد
اومد جلو پام زانو زد
رضا:پانیذ حالت خوبه
انگار داشتم خفه میشدم با دستم گلوم ماساژ میدادم انگار اکسیژن نداشتم با بیجونی لب زدم
پانید:ا...بب
رضا پاشد یه لیوان اب واسم اورد بعد اینکه ابو خوردم انگار تازه جون گرفتم
رضا:الان خوبی
سری به نشونه اره تکون دادم بعد دراز کشیدم رو تخت که رضا اومد خوابید و بعد چیزی نگفتیم خوابیدیممم.....
خوب بود قراره 2 تا نقش بازیگر وارد رمانمون شن☺
۱۲.۶k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.