پارت پنج
با شنیدن صدای جیغام پرستارا سراسیمه به طرفم دویدن
آخرین چیزی که فهمیدم فروشدن سوزن سرد و استریل شده توی دستم بود و کم کم تاریکی بهم قلبه کرد
بعد مدت ها با تموم وجودم با تک تک سلولام آرامش رو تجربه کردم چقدر دنبال آرامش ابدی بودم خواب ابدی هه ولی حتی این هم نمیشد من یه ترسو بی عرضه بودم که حتی جرئت خودکشی هم نداشتم
بار ها سعی کردم ولی نشد نتونستم بعدش هم که جه یون وارد زندگیم شد تبدیل به آرامش خالصم شد داروی قلب مریضم شد با خنده هاش با گریه هاش با ماما صدا کردناش
دیوونه بغلاش بودم من با وجود اون ادامه دادم به اینجا رسیدم من هرگز نمیتونم رهاش کنم و هرگز تحمل درد و اشکش رو ندارم من نمیتونم از دستش بدم نه نه نههههههه
از خواب پریدم عرق کرده بودم بازم تو اتاق سفید بیمارستان بودم بوی الکل دیگه داشت برام تنفر آمیز میشد دور و برم رو نگاه کردم سویون رو دیدم ( سویون دوست صمیمی میسو هست البته مدیر برنامه هاش هم هست)
با زور و سرعتی که برام مونده بود خودمو تو بغل سویون انداختم و تا میتونستم گریه کردم و صدای هق هق های اون رو میشنیدم
هر دومون ساکت شده بودیم ولی خب میدونین چیه این سکوت پر معنا تر از این حرفاست این سکوت پر از فریاد هاییست که نمیشه کشید
بعد از پنج دقیقه از بغلش اومدم بیرون و با هق هق گفتم جه یون
بغلم کرد و با هق گفت میدونم عزیزم و دستشو نوازشوارانه رو کمرم کشید
بعد از آروم شدنم با هم به سمت ای سی یو رفتیم از پشت شیشه در حال نگاه کردنش بودم با به یاد آوردن حرف دکتر لب های خشکم باز شد و با خستگی تمام گفتم ....
خماری🤪
خو به نظرتون چی گفت؟
آخرین چیزی که فهمیدم فروشدن سوزن سرد و استریل شده توی دستم بود و کم کم تاریکی بهم قلبه کرد
بعد مدت ها با تموم وجودم با تک تک سلولام آرامش رو تجربه کردم چقدر دنبال آرامش ابدی بودم خواب ابدی هه ولی حتی این هم نمیشد من یه ترسو بی عرضه بودم که حتی جرئت خودکشی هم نداشتم
بار ها سعی کردم ولی نشد نتونستم بعدش هم که جه یون وارد زندگیم شد تبدیل به آرامش خالصم شد داروی قلب مریضم شد با خنده هاش با گریه هاش با ماما صدا کردناش
دیوونه بغلاش بودم من با وجود اون ادامه دادم به اینجا رسیدم من هرگز نمیتونم رهاش کنم و هرگز تحمل درد و اشکش رو ندارم من نمیتونم از دستش بدم نه نه نههههههه
از خواب پریدم عرق کرده بودم بازم تو اتاق سفید بیمارستان بودم بوی الکل دیگه داشت برام تنفر آمیز میشد دور و برم رو نگاه کردم سویون رو دیدم ( سویون دوست صمیمی میسو هست البته مدیر برنامه هاش هم هست)
با زور و سرعتی که برام مونده بود خودمو تو بغل سویون انداختم و تا میتونستم گریه کردم و صدای هق هق های اون رو میشنیدم
هر دومون ساکت شده بودیم ولی خب میدونین چیه این سکوت پر معنا تر از این حرفاست این سکوت پر از فریاد هاییست که نمیشه کشید
بعد از پنج دقیقه از بغلش اومدم بیرون و با هق هق گفتم جه یون
بغلم کرد و با هق گفت میدونم عزیزم و دستشو نوازشوارانه رو کمرم کشید
بعد از آروم شدنم با هم به سمت ای سی یو رفتیم از پشت شیشه در حال نگاه کردنش بودم با به یاد آوردن حرف دکتر لب های خشکم باز شد و با خستگی تمام گفتم ....
خماری🤪
خو به نظرتون چی گفت؟
۶۱.۷k
۱۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.