چند پارتی جونگکوک وقتی دیگه نمیخوادت...(پارت ۱)
جونگکوک:ا.ت صبر کن، ا.تتت(بلند)
ا.ت:خفه شو، ازت، متنفرم، ازت متنفرممممم!!(اربده)
.
.
*فلشبک*
.
.
ویو ا.ت
.
هوراااا، امروز جونگکوک بهم قول داده بود منو ببره بیرون، امروز روز تولدم بود و ب این دلیل خیلی خوشحال بودم، فقط نمیدونم چرا از خواب پاشدم جونگکوک نبود، کلا این هفته اصلا نمیدیدمش، بهش هم حق میدماا، این روزا کمپانی خیلی بهش سخت میگیره، پس فقط درکش کردم و چیزی بهش راجب این موضوع نگفتم تا عصابش خورد نشه، ولی آخه اگه امروز ام نیاد چی؟ نه لین چ حرفی عه ا.ت؟ اون حتما میاد، اون بهت قول داده.
.
ا.ت خودشو با حرفاش آروم کرد و به معشوقش اعتماد داشت...ولی نمیدونست چ صحنه ای در انتطارشه..ا.ت تصمیم گرفت ک غذا درست کنه، فکر میکرد کوک ی امروز رو ناهار پیششه، ساعت ها گذشت و جونگکوک نیومد، ا.ت ی کیک برا تولدش پخته بود و همینطور غذا، اما جونگکوک نیومد، ا.ت با خودش فکر کرد ،فکر کرد آخر ی فکری ب سرش زد..
.
ا.ت ویو
.
فهمیدممم، شاید کار داشته نتونسته بیاد دنبالم، پس من میرم کمپانی دنبالش، بلند شدم و حاضر شدم، ی نیم تنه ی مشکی با ی شلوار کاربو پوشیدم و کت لی مشکیمو روش پوشیدم و ی کلاه گذاشتم سرم، وسایل مورد نظر رو برداشتم(گوشی،کلید،هنزفری،کارت،و...) غذا ها هم برداشتم و سوار ماشین شدم و سمت کمپانی رفتم.
-۲۰ مین بعد-
رشیدم، از ماشین پیاده شدم، غذا ها هم برداشتم و رفتم داخل، ک تهیونگ رو دیدم.
.
تهیونگ:به ا.ت خانم، چخبر، از اینورا؟
ا.ت:سلام تهیونگشی خوبی؟ممنون اومدم ب کوک سر بزنم، تو ندیدیش؟
تهیونگ:چرا، تو اتاقش بود.
*ا.ت لبخندی زد و تشکر کرد و بعد هم رفت.
.
ویوتهیونگ
.
نتونستم بهش بگم...واقعا نمیدونم جونگکوک با چه رویی میتونه هر شب اون دختر رو نگاه کنه...ا.ت عاشقانه عاشق جونگکوک بود...اما جونگکوک به قلب و اعتماد ا.ت خیانت کرد...هوفی کشیدم و سرمو تند تند تکون دادم، اصلا ب من چه؟ هوفف ولش کن بابا!
.
ویوا.ت
.
با کلی بدبختی رسیدم به اتاق جونگکوک، چون دستم پر بود نتونستم در بزنم و سریع در رو باز کرد.
.
ا.ت:جونگکوکی میدونی بدقولی چقدر ب...
.
همچنانویوا.ت
.
حرفم با دیدن جونگکوک قطع شد...جونگکوک ی دختره رو ک لباس بازی تنش بود را بین دستاش و دیوار قفل کرده بود و داشت اونو م*ی*ب*و*س*ی*د...قلبم تیر کشید...اشکام همینجوری میرختن... همینجوری بهشون خیره بودم، با همون وعض و حالم از اونجا خارج شدم(غذا ها دستش بود)
.
ویو جونگکوک
.
این دختره ک تازه اینجا استخدام شده بود خیلی خوشگل بود، حتی خوشگل تر از ا.ت...واقعا خیلی عاشقش شده بودم...برای همین با ا.ت سرد شده بودم، و تصمیم گرفتم بهش حقیقت رو بگم، اره همینه! امروز دختره خیلی لباس بازی پوشیده بود..
.
ادامهپارتبعد
.
امیدوارمدوستداشتهباشید..>>
ا.ت:خفه شو، ازت، متنفرم، ازت متنفرممممم!!(اربده)
.
.
*فلشبک*
.
.
ویو ا.ت
.
هوراااا، امروز جونگکوک بهم قول داده بود منو ببره بیرون، امروز روز تولدم بود و ب این دلیل خیلی خوشحال بودم، فقط نمیدونم چرا از خواب پاشدم جونگکوک نبود، کلا این هفته اصلا نمیدیدمش، بهش هم حق میدماا، این روزا کمپانی خیلی بهش سخت میگیره، پس فقط درکش کردم و چیزی بهش راجب این موضوع نگفتم تا عصابش خورد نشه، ولی آخه اگه امروز ام نیاد چی؟ نه لین چ حرفی عه ا.ت؟ اون حتما میاد، اون بهت قول داده.
.
ا.ت خودشو با حرفاش آروم کرد و به معشوقش اعتماد داشت...ولی نمیدونست چ صحنه ای در انتطارشه..ا.ت تصمیم گرفت ک غذا درست کنه، فکر میکرد کوک ی امروز رو ناهار پیششه، ساعت ها گذشت و جونگکوک نیومد، ا.ت ی کیک برا تولدش پخته بود و همینطور غذا، اما جونگکوک نیومد، ا.ت با خودش فکر کرد ،فکر کرد آخر ی فکری ب سرش زد..
.
ا.ت ویو
.
فهمیدممم، شاید کار داشته نتونسته بیاد دنبالم، پس من میرم کمپانی دنبالش، بلند شدم و حاضر شدم، ی نیم تنه ی مشکی با ی شلوار کاربو پوشیدم و کت لی مشکیمو روش پوشیدم و ی کلاه گذاشتم سرم، وسایل مورد نظر رو برداشتم(گوشی،کلید،هنزفری،کارت،و...) غذا ها هم برداشتم و سوار ماشین شدم و سمت کمپانی رفتم.
-۲۰ مین بعد-
رشیدم، از ماشین پیاده شدم، غذا ها هم برداشتم و رفتم داخل، ک تهیونگ رو دیدم.
.
تهیونگ:به ا.ت خانم، چخبر، از اینورا؟
ا.ت:سلام تهیونگشی خوبی؟ممنون اومدم ب کوک سر بزنم، تو ندیدیش؟
تهیونگ:چرا، تو اتاقش بود.
*ا.ت لبخندی زد و تشکر کرد و بعد هم رفت.
.
ویوتهیونگ
.
نتونستم بهش بگم...واقعا نمیدونم جونگکوک با چه رویی میتونه هر شب اون دختر رو نگاه کنه...ا.ت عاشقانه عاشق جونگکوک بود...اما جونگکوک به قلب و اعتماد ا.ت خیانت کرد...هوفی کشیدم و سرمو تند تند تکون دادم، اصلا ب من چه؟ هوفف ولش کن بابا!
.
ویوا.ت
.
با کلی بدبختی رسیدم به اتاق جونگکوک، چون دستم پر بود نتونستم در بزنم و سریع در رو باز کرد.
.
ا.ت:جونگکوکی میدونی بدقولی چقدر ب...
.
همچنانویوا.ت
.
حرفم با دیدن جونگکوک قطع شد...جونگکوک ی دختره رو ک لباس بازی تنش بود را بین دستاش و دیوار قفل کرده بود و داشت اونو م*ی*ب*و*س*ی*د...قلبم تیر کشید...اشکام همینجوری میرختن... همینجوری بهشون خیره بودم، با همون وعض و حالم از اونجا خارج شدم(غذا ها دستش بود)
.
ویو جونگکوک
.
این دختره ک تازه اینجا استخدام شده بود خیلی خوشگل بود، حتی خوشگل تر از ا.ت...واقعا خیلی عاشقش شده بودم...برای همین با ا.ت سرد شده بودم، و تصمیم گرفتم بهش حقیقت رو بگم، اره همینه! امروز دختره خیلی لباس بازی پوشیده بود..
.
ادامهپارتبعد
.
امیدوارمدوستداشتهباشید..>>
۲۳.۹k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.