وقتی که زندگیم عوض شد ۳۰
راوی: و بعد یکدفعه یه چراغ رنگی کوچیک تو اوج سیاهی عمارت روشن شد و بعد یکدفعه ای دونه به دونه چراغ های رنگی روشن شدن و بعد ات با تعجب گفت:
اینجا چه خبره تهیونگ؟
تهینگ با تعجب گفت:
خودمم نمیدونم ات و بعد یکدفعه ای صدای ترقه طور اومد طوری که هم ات ترشید هم تهیونگ
ات: یکدفعه ای صدای ترسناکی اومد طوری که باعث شد دستم رو بذارم روی قلبم بی اختیار به بالای سرمون نگاه کردم دیدم که انگار هزار تا قلب بنفش
بالا سرمه همون موقع بی اختیار به تهیونگ بالا سرمون رو نشون دادم دیدم اون هم قیافش عین من شده انگار که همش رویا بود
غرق قیافه ی تهیونگ شده بودم که یکدفعه کل چراغ های سالن روشن شد
و کلی آدم از سر و روی خونه اومدن بیرون و بعد من باتعجب و سردرگمی به تهیونگ گفتم:
تهیونگ اینجا چه خبره؟ این همه آدم اینجا چیکار می کنن؟
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
اینجا چه خبره تهیونگ؟
تهینگ با تعجب گفت:
خودمم نمیدونم ات و بعد یکدفعه ای صدای ترقه طور اومد طوری که هم ات ترشید هم تهیونگ
ات: یکدفعه ای صدای ترسناکی اومد طوری که باعث شد دستم رو بذارم روی قلبم بی اختیار به بالای سرمون نگاه کردم دیدم که انگار هزار تا قلب بنفش
بالا سرمه همون موقع بی اختیار به تهیونگ بالا سرمون رو نشون دادم دیدم اون هم قیافش عین من شده انگار که همش رویا بود
غرق قیافه ی تهیونگ شده بودم که یکدفعه کل چراغ های سالن روشن شد
و کلی آدم از سر و روی خونه اومدن بیرون و بعد من باتعجب و سردرگمی به تهیونگ گفتم:
تهیونگ اینجا چه خبره؟ این همه آدم اینجا چیکار می کنن؟
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
۶.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.