WINNER 4
=چ .. چی؟
: گفتم اون مرده! پدرت کشتش ..
هیچ حسی توی صورت اون بچه دیده نمیشد .. شوکه شده بود .. یا شایدم همیشه میدونست این اتفاق میوفته و انتظارش رو داشت؟..
بعد از چند ثانیه با نفرت لب زد
= اون پدر من نیست ... نه من .. و نه سوآ
بدو از پله ها بالا رفت
سوریون از جاش بلند شد
# جونگکوک .. وایساا
خواست دنبالش بره که کانگ مین جلوشو گرفت
: ولش کن .. بذار تنها باشه
# چرا انقدر رک بهش گفتی؟؟ اون فقط ۸ سالشه کانگ مین! تو اصلا قلب داری؟؟
دستشو از بین دستای مرد بیرون کشید و سمت پله ها حرکت کرد
مینهو بی صدا اشک میریخت .. برای یونا ناراحت بود؟ برای بیچارگی جونگکوک؟ یا برای سرنوشت تلخ سوآ؟
شایدم فقط شوکه شده بود .. وقتی مطمئن شد پدرش از اونجا رفته از روی زمین بلند شد و رفت به طبقه ی بالا ..
داشت از جلوی در اتاق سوآ رد میشد که مکث کرد
از لای در نیمه باز نگاهی به داخل انداخت .. هنوزم خواب بود
کی قرار بود بفهمه که مادرش دیگه به خونه برنمیگرده؟ ..قرار بود چیکار کنه؟
چی قرار بود سر دختر بچه ای که مادرشو توی ۵ سالگی از دست داد و پدر عوضیش قرار نیست دست از سرش برداره بیاد؟
از جلوی اتاق رد شد و سمت اتاق خودش و یونگبوک رفت
در رو باز کرد و وارد اتاق شد
یونگبوک روی زمین نشسته بود و سعی داشت تفنگ اسباب بازی ای که توی بازی امروز خراب شده بود رو درست کنه ..
باید به یونگبوک میگفت؟ اصلا چه فرقی میکرد ..
کنارش روی زمین نشست ..
توی افکار خودش بود که جمله ای از دهنش در رفت ..
-چی سر سوآ میاد ..
&چی؟
-هیچی ..
&میگم .. پایین چه خبر بود .. جونگکوک داشت با گریه با مامان حرف میزد ..
-صداشونو شنیدی؟
&داشتم میومدم پایین .. توی راهرو دیدمشون ..
-جونگکوک ..
&جونگکوک چی؟..
-مادرش ... مادرشو از دست داده
یونگبوک با تعجب سمتش برگشت
&خاله یونا؟..
مینهو بی حس سرش رو تکون داد ..
پسر کوچیک تر دستشو جلوی دهنش گذاشت .. برق اشک توی چشماش دیده میشد ..کی فکرشو میکرد آدمی که تا دیروز باهاش سر یه میز غذا میخورد یه دفعه از دنیا بره ..
---
جونگکوک بی صدا در اتاق رو باز کرد به سوآ نگاهی انداخت ..
=چطور باید باهاش کنار بیام ... و چطور باید به تو بگم؟
سرش رو پایین انداخت و دوباره از اتاق بیرون رفت و راهشو سمت اتاق خودش کج کرد .. از گریه کردن خسته شده بود .. فقط در اتاقو باز کرد و واردش شد .. شاید دلش نمیخواست دیگه از اون اتاق بیرون بیاد ..
پ.ن: اینم دوتا پارت :) به امید اینکه چند نفر بخونن ..
اسپویل : از پارت بعد میریم زمان حال:>
: گفتم اون مرده! پدرت کشتش ..
هیچ حسی توی صورت اون بچه دیده نمیشد .. شوکه شده بود .. یا شایدم همیشه میدونست این اتفاق میوفته و انتظارش رو داشت؟..
بعد از چند ثانیه با نفرت لب زد
= اون پدر من نیست ... نه من .. و نه سوآ
بدو از پله ها بالا رفت
سوریون از جاش بلند شد
# جونگکوک .. وایساا
خواست دنبالش بره که کانگ مین جلوشو گرفت
: ولش کن .. بذار تنها باشه
# چرا انقدر رک بهش گفتی؟؟ اون فقط ۸ سالشه کانگ مین! تو اصلا قلب داری؟؟
دستشو از بین دستای مرد بیرون کشید و سمت پله ها حرکت کرد
مینهو بی صدا اشک میریخت .. برای یونا ناراحت بود؟ برای بیچارگی جونگکوک؟ یا برای سرنوشت تلخ سوآ؟
شایدم فقط شوکه شده بود .. وقتی مطمئن شد پدرش از اونجا رفته از روی زمین بلند شد و رفت به طبقه ی بالا ..
داشت از جلوی در اتاق سوآ رد میشد که مکث کرد
از لای در نیمه باز نگاهی به داخل انداخت .. هنوزم خواب بود
کی قرار بود بفهمه که مادرش دیگه به خونه برنمیگرده؟ ..قرار بود چیکار کنه؟
چی قرار بود سر دختر بچه ای که مادرشو توی ۵ سالگی از دست داد و پدر عوضیش قرار نیست دست از سرش برداره بیاد؟
از جلوی اتاق رد شد و سمت اتاق خودش و یونگبوک رفت
در رو باز کرد و وارد اتاق شد
یونگبوک روی زمین نشسته بود و سعی داشت تفنگ اسباب بازی ای که توی بازی امروز خراب شده بود رو درست کنه ..
باید به یونگبوک میگفت؟ اصلا چه فرقی میکرد ..
کنارش روی زمین نشست ..
توی افکار خودش بود که جمله ای از دهنش در رفت ..
-چی سر سوآ میاد ..
&چی؟
-هیچی ..
&میگم .. پایین چه خبر بود .. جونگکوک داشت با گریه با مامان حرف میزد ..
-صداشونو شنیدی؟
&داشتم میومدم پایین .. توی راهرو دیدمشون ..
-جونگکوک ..
&جونگکوک چی؟..
-مادرش ... مادرشو از دست داده
یونگبوک با تعجب سمتش برگشت
&خاله یونا؟..
مینهو بی حس سرش رو تکون داد ..
پسر کوچیک تر دستشو جلوی دهنش گذاشت .. برق اشک توی چشماش دیده میشد ..کی فکرشو میکرد آدمی که تا دیروز باهاش سر یه میز غذا میخورد یه دفعه از دنیا بره ..
---
جونگکوک بی صدا در اتاق رو باز کرد به سوآ نگاهی انداخت ..
=چطور باید باهاش کنار بیام ... و چطور باید به تو بگم؟
سرش رو پایین انداخت و دوباره از اتاق بیرون رفت و راهشو سمت اتاق خودش کج کرد .. از گریه کردن خسته شده بود .. فقط در اتاقو باز کرد و واردش شد .. شاید دلش نمیخواست دیگه از اون اتاق بیرون بیاد ..
پ.ن: اینم دوتا پارت :) به امید اینکه چند نفر بخونن ..
اسپویل : از پارت بعد میریم زمان حال:>
۴.۶k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.